#پارلا_پارت_52


پارلا تحمل کن... همین الان برایت آژانس می گیرم.

خون از بین انگشت های دست راستم که روی زخم سرم بود به زمین می چکید. از درد اشک توی چشم هایم جمع شده بود. دندان هایم را روی هم می فشردم و مصمم بودم که جلوی آنها گریه نکنم. مارال که اضطراب از صدایش مشهود بود گفت:

ساقی زنگ بزن به پلیس.

من چشم هایم را باز کردم و خواستم بلند بشوم که مارال بازویم را گرفت و گفت:

بشین بشین! الان می بریمت.

ساقی گفت:

مارال تو زنگ بزن به پلیس من زنگ می زنم به یه آژانس که همین دور و بره.

کم مانده بود اشکم در بیاید. سرم را به سمت علیرضا چرخاندم و بی اختیار داد زدم:

چیه؟ چرا بی کار وایستادی؟

علیرضا که به ماشینش تکیه داده بود و سیگار می کشید با فریاد من صاف ایستاد و گفت:

خب چی کار کنم؟ من که خواستم برسونمتون خودتون قبول نکردید.

من بلند گفتم:

شما وایستا تا پلیس بیاد.

مارال آهسته در گوشم خندید و گفت:

بدبخت وایستاده دیگه! چرا چرت و پرت می گی؟

خودم هم نمی فهمیدم چی می گفتم. علیرضا گفت:

من واقعا معذرت می خوام ولی شما هم قبول کنید که بد جا پارک کرده بودید.

من گفتم:

معذرت خواهی تو برای سر من دوا می شه؟

مارال گفت:

romangram.com | @romangram_com