#پارلا_پارت_51


مگه کوری عوضی؟ ماشین به این گندگی رو وسط خیابون ندیدی؟

یک دفعه جا خوردم. او عیلرضا دوست کیوان بود. او هم با تعجب نگاهم می کرد. من به خودم آمدم و اخم کردم و سعی کردم جلوی ریزش اشک هایم را بگیرم. سرم به طرز وحشتناکی درد می کرد. او جلو آمد و با نگرانی گفت:

شما حالتون خوبه؟

داد زدم:

مگه نمی بینی سرم شکسته؟ مگه به آدمای کورم گواهی نامه می دن؟

شاید در هر موقعیت دیگری که بود با دیدن تیپ و قیافه ی مقبول او تحت تاثیر قرار می گرفتم ولی چون سرم شکسته بود عصبانی بودم و هیچ چیزی نمی فهمیدم.

علیرضا به سمت ساقی رفت و گفت:

من همه ی پولتون و می پردازم ولی اجازه بدید اولش دوستتون و برسونم بیمارستان.

ساقی با بداخلاقی گفت:

لازم نکرده... خودمون می بریمش.

علیرضا گفت:

آخه... فکر نمی کنم ماشین شما دیگه راه بره.

من، مارال و ساقی نگاهی به صندوق عقب ماشین کردیم. ساقی آن قدر شوکه شد که جیغ کوتاهی کشید. صندوق عقب کاملا از بین رفته بود. من یک لحظه دردم را یادم رفت. دهان مارال از تعجب باز مانده بود. مطمئن بودم که فاتحه ی این ماشین برای همیشه خوانده شده است. صندوق عقب کاملا جمع شده بود و بدتر از همه این بود که ظاهرا ماشین علیرضا آسیب ندیده بود... فرق بین بی ام و و پراید!

عیلرضا گفت:

اجازه بدید این خانوم رو برسونم بیمارستان... .

وسط حرفش پریدم و با بداخلاقی گفتم:

لازم نکرده. شما همین جا تشریف داشته باشید تا پلیس برسه.

در دل گفتم:

نکبت! بلد نیست رانندگی کنه اون وقت بی ام و ایکس 3 زیر پاشه. عوضی! الانم که می خواد بزنه به چاک!

از درد یک لحظه چشمم سیاهی رفت و بی اختیار روی زمین نشستم. صدای مارال را شنیدم که گفت:

romangram.com | @romangram_com