#پارلا_پارت_50


حالا چرا قاطی می کنی؟ فکر می کنی اگه خودش بود چی می شد؟

من دست هایم را مشت کردم و گفتم:

اون قدر بهش لگد می زدم که بمیره.

مارال گفت:

والا منم حاضر بودم کمکت کنم.

ساقی سر تکان داد و گفت:

به فرض که منم کمکت می کردم... اونم وای می ایستاد نگاهمون می کرد؟ پسره ها! یه مشت می زد توی چونه ی من... یه مشت می زد پای چشم تو با لگدم می زد تو دل مارال. فقط می رفتیم اون جلو خیت می شدیم.

مارال گفت:

راست می گه... ولی به نظر من حتما باید حالش و بگیری.

ساقی گفت:

منم دیروز همین و گفتم... .

یک لحظه صدای موتور ماشینی را شنیدم... بعد صدای بلند ترمز کردن و بعد... بنگ!

سرم محکم به شیشه خورد. یک لحظه چشم هایم سیاهی رفت و هیچ جایی را ندیدم. بعد کم کم حس بینایی ام برگشت. درد شدیدی در سرم پیچید. سرم را با هر دو دستم گرفتم و از درد ناله ای کردم. لغزش خون روی شقیقه هایم را احساس می کردم. از درد به خودم پیچیدم. نمی توانستم چشم هایم را باز کنم. صدای مارال را شنیدم که با نگرانی گفت:

حالت خوبه پارلا؟ ساقی تو خوبی؟ دماغت که به فرمون نخورد! خورد؟

چشم هایم را باز کردم و به از پشت پرده ی اشک به ساقی نگاه کردم. ساقی با نگرانی دستی به بینی اش کشید و گفت:

نه! خدا رو شکر دماغم چیزیش نشد.

بعد دستی به سرش کشید و ناله ای کرد. سرش به فرمان خورده بود. مارال کاملا سالم بود. فقط من بودم که سرم شکسته بود. مارال دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:

بذار ببینم سرت رو!

دستش را پس زدم. با عصبانیت در ماشین را باز کردم. مرد جوانی از بی ام و ایکس 3 اش پیاده شد و با نگرانی به سمت ما آمد. در ذهنم به سمتش حمله کردم و با لگد به شکمش زدم... او خم شد و بعدمن با قفل فرمان چند بار محکم به سرش زدم.

این بار دلم خنک نشد. سرم خیلی درد می کرد و خون روی صورتم جاری شده بود. سر او داد زدم:

romangram.com | @romangram_com