#پارلا_پارت_54
علیرضا پوفی کرد و گفت:
من بدبخت! خوبه نه توهین کردم و نه فحش دادم... هر کی بود گازش و می گرفت و می رفت.
با بداخلاقی داد زدم:
مثل اینکه بدهکارم شدیم!
مارال در گوشم گفت:
هیس! چه قدر کولی شدی امشب!
من با حرص رو به مارال کردم و گفتم:
تو هم که تا چشمت به یه پسر پولدار با ماشین مدل بالا می افته سریع طرفش رو می گیری.
مارال با عصبانیت گفت:
والا تا جایی که من خبر دارم این جزو اخلاقیات تو اِ.
من دستی که با آن سرم را گرفته بودم را پایین آوردم و گفتم:
من؟ الان کیه که داره طرفداری اون نکبت و می کنه؟
مارال که داشت از دست من حرص می خورد گفت:
وای از دست تو! بیا برو توی ماشین تا نزدم دهنت رو هم پر خون نکردم.
چشم غره ای به مارال رفتم. سوار ماشین آژانس شدم و کمربندم را برخلاف دفعه ی پیش بستم. در دل گفتم:
اگه تا سوار ماشین ساقی شده بودم کمربند می بستم این اتفاق نمی افتاد.
ماشین به راه افتاد و من با خودم تصور کردم که اگر سرم آسیب ندیده بود می توانستم یک گوشمالی حسابی به علیرضا بدهم. قیافه اش را یادم نمی آمد. یا در آن لحظه فکرم درست کار نمی کرد یا هیچ وقت واقعا به او توجه نکرده بودم. فقط به خاطر می آوردم که یک بلیز مردانه ی سفید اسپرت با شلوار تیره... احتمالا مشکی پوشیده بود. تا جایی که یادم می آمد او همیشه خوش تیپ بود. در خیالم به سمتش رفتم و تا می توانستم بهش لگد و مشت زدم ولی چون تصویر واضحی از او در ذهنم نداشتم دلم خنک نشد. توی خیالاتم در مقابل همه ی ضرباتم مقاومت می کرد. از دست رویاهایم خسته شدم و با پا محکم به کف ماشین زدم. راننده ی آژانس گفت:
دردتون خیلی زیاده؟ اینجا یه کم ترافیک زیاده. ایشالا تا یه ربع دیگه می رسیم.
اشکی که از درد از چشمم جاری شده بود را سریعا با نوک انگشتم پاک کردم و با صدای بغض آلودی گفتم:
می شه سریعتر برید؟
romangram.com | @romangram_com