#پارلا_پارت_48


هیجانش و متوجه شدی؟

مارال که احساس می کرد تحقیر شده است گفت:

آره واقعا! خیلی داره خوش می گذره.

دست به سینه زد و به من و ساقی چشم غره رفت. من چشمکی به ساقی زدم و گفتم:

مارال جایی که از مهمون شدن و شام مفتی خوردن خبری نباشه خوشش نمی یاد.

ساقی آهسته خندید و مارال با پا محکم به صندلی ماشین که من رویش نشسته بودم لگد زد. نچ نچی کردم و گفتم:

مارال همین کارها رو می کنی که هیچکس نمی گیرتت دیگه!

مارال گفت:

نیست تویی که این کارها رو نمی کنی تا حالا پنج بار شوهر کردی!

ساقی وسط بحث ما پرید و گفت:

شکر میون کلامتون خواهرها! ماشین پشتی رو ببینید!

من سرم را چرخاندم و چشمم به یک الگانس سفید افتاد. مارال با دیدن آن ماشین زد زیر خنده و گفت:

پارلا! یار اومده دنبالت!

من خندیدم و گفتم:

ساقی بزن روی ترمز با هم تصادف کنیم. شاید توی این تصادف بخت من باز شد.

ساقی خندید و گفت:

احمق! توی تصادف بخت کی باز می شه؟ تازه پدرمون و در می یاره اگه سر ماشینش بلایی بیاریم.

در همان موقع الگانس سفید ازمان سبقت گرفت و جلو زد. ساقی با دیدن راننده که یک مرد چهل پنجاه ساله بود گفت:

نگفته بودی یارت این قدر پیره پارلا!

من پشت چشمی نازک کردم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com