#پارلا_پارت_47


نه! نفت اپک سر جاشه. شوهر ارزشمندتر شده.

توی اتوب*و*س از هر دری حرف زدیم. من از الهه شکایت می کردم و مارال به خاطر این که کسری به الهه علاقه داشت افسوس می خورد. بعد از آن ساکت شدیم و من به فردا فکر کردم... به اولین روزی که قرار بود در دانشگاه بگذرانم... راستی شیمی کاربردی چه جوری بود؟ چرا هیچ وقت بهش فکر نکرده بودم؟ فقط همین طور الکی انتخاب رشته کرده بودم. دانشگاه چه طور بود؟ مثل کتاب ها بود؟ دخترها و پسرها با هم بیرون می رفتند و عاشق می شدند و ازدواج می کردند؟ یعنی دانشگاه این قدر رویایی بود؟ پس چرا همه ی اطرافیان من نظر عکس داشتند؟ چرا بیشترشان می گفتند دبیرستان بیشتر خوش می گذرد؟ چرا همه این قصه ها و داستان ها را مسخره می کردند؟ پس یعنی دانشگاه هم جای خاصی نبود... .



ساقی دنده را عوض کرد و مارال با بداخلاقی گفت:

کجای دور دور کردن هیجان انگیزه؟

به در تکیه داده بود و اخم هایش را در هم کشیده بود. جردن بودیم. اطرافمان پر از ماشین های مدل بالا بود که راننده های جوانشان برای دور دور آمده بودند. ساقی خندید و گفت:

این قدر ماشین مدل بالا دور و برمونه که هیچکس ما رو نگاه نمی کنه.

من نچ نچی کردم و گفتم:

دافعه داره ماشینت! هیچکس ما رو این تو نمی بینه.

در همین موقع یک سمند که چهار تا پسر سوارش بودند کنارمان متوقف شد و یکی از پسرها از شیشه ی باز ماشین شماره ای را برای ساقی انداخت. ساقی با کنجکاوی نگاهی به پسری که شماره داده بود انداخت. ایش کشداری گفت و کاغذ را از پنجره بیرون انداخت. رو به من کرد و گفت:

تو رو خدا شانس من و ببین! چه نکبتی بود طرف!

من سر چرخاندم و گفتم:

خداییش تنها پراید این دور و ور هستیم.

ساقی اخم کرد و گفت:

پراید چشه؟

من خندیدم و گفتم:

هیچی! عزیزم! هیچی... ولش کن!

یک ماشین شاستی بلند کنارمان متوقف شد. راننده با شیطنت دستش را دراز کرد و دستگیره ی دری که مارال به آن تکیه کرده بود را گرفت و در را باز کرد. مارال جیغ کشید و تقریبا افتاد. من و ساقی بلند زدیم زیر خنده. مارال خودش را جمع و جور کرد. من از خنده اشک می ریختم. مارال با عصبانیت گفت:

زهرمار! پسره ی عوضی! بیشعور!

صورت مارال از عصبانیت سرخ شده بود. من صورتم را در آینه چک کردم. آرایشم سر جایش بود. آینه را در کیفم گذاشتم و به ساقی نگاه کردم. ساقی یک مانتوی سفید پوشیده بود و شال سرخابی سر کرده بود. مثل همیشه دوست داشتنی و سرزنده بود. ساقی به مارال گفت:

romangram.com | @romangram_com