#پارلا_پارت_46


صدات و برای من بلند نکن ها! خیلی و*ح*ش*ی و بی تربیت شدی.

بلند گفتم:

بودم! تو نمی خواستی باور کنی. حالا هم بکش کنار اگه نمی خوای گازت بگیرم. می دونی که! و*ح*ش*ی ام.

الهه دستکش ها را روی مبل انداخت. جلوی در ایستاد و گفت:

اگه بذارم با این ریخت و قیافه جایی بری الهه نیستم.

با خشم جلو رفتم. هلش دادم و گفتم:

گمشو کنار! چه می خوای الهه باشی چه هر خری دیگه ای! برایم مهم نیست.

الهه هم من را هل داد و گفت:

اگه مامان جلویت کوتاه می یاد من این شکلی نیستم.

داد زدم:

برایم مهم نیست تو چه شکلی هستی. این قدر توی کار من دخالت نکن. هی هم برای من، منم منم نکن. داری حالم و به هم می زنی.

او را به عقب هل دادم و از خانه بیرون زدم. با عصبانیت زیرلب گفتم:

اینم برای من آدم شده! نکبت!

کیفم را روی شانه ام انداختم. پایم را که از در بیرون گذاشتم اخم کردم و به همسایه ی رو به رو که داشت زمین جلوی خانه را با شلنگ می شست چشم غره رفتم. نگاه متعجب او به سر و وضعم را نادید گرفتم و به سمت محل قرارم با مارال رفتم. همان طور که به سمت آن جا می رفتم یکی از پسرهای کوچه یمان از کنارم رد شد و زیرلب جمله ی تحسین آمیزی گفت. توجهی به او نکردم. به راهم ادامه دادم. سر کوچه مارال را دیدم. یک مانتوی سورمه ای که تا روی زانویش بود پوشیده بود. شال مشکی سرش کرده بود و کفش عروسکی بدون پاشنه پوشیده بود. با دیدن من خندید و گفت:

پارلا! دیوونه! توی ماشین می شینیم. دیگه نیازی به کفش پاشنه بلند نیست.

در حالی که به سمت ایستگاه اتوب*و*س می رفتیم گفتم:

یهو دیدی بختم توی اتوب*و*س باز شد. خدا رو چه دیدی!

مارال زد زیر خنده و گفت:

توی اتوب*و*س؟ خاک بر سرت! از الگانس به اتوب*و*س رسیدی؟ اوضاع نفت اپک مثل این که به هم ریخته!

خندیدم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com