#پارلا_پارت_45
دیدی گفتم اگه بیای کوه یه پسر خوش تیپ و پولدار با الگانس سفید برات پیدا می کنم... حالا الگانس نشد ولی کمری داشت.
چشم غره ای به مارال رفتم و گفتم:
قرار بود خوش هیکل هم باشه ولی این یارو لاغر بود.
مارال شانه بالا انداخت و گفت:
خب من پسر لاغر دوست دارم. تو اگه خوش هیکلش رو دوست داری پشت سرت وایستاده. من که هنوز تاکیدم به مقدرات سرنوشته.
با کنجکاوی سرم را چرخاندم و چشمم به سیاوش افتاد که چند متر آن طرف تر کنار دوستش راه می رفت. دست هایم را مشت کردم دوباره با او چشم تو چشم شدم. سیاوش بدون این که اظهار آشنایی بکند نگاه سرد و پر رمز و رازش را از من گرفت و سوار پژو 405 دوستش شد.
******
جمعه بود. دانشگاه از شنبه شروع می شد. آن روز عصر ساقی بهم زنگ زده بود و گفته بود که مادرش برای دیدن دایی اش به کرج رفته است و او خانه تنهاست. قرار بود و من و مارال به جردن برویم و او را آن جا ببینیم. ساقی گفته بود که ماشین مهری خانم را می آورد. ماشین مهری خانم یک پراید سفید رنگ بود که گلگیر و سپر و درهایش بر اثر رانندگی بی مانند ساقی با انواع اجسام ساکن یا متحرک برخورد کرده بود.
آن روز یک ساعت جلوی آینه روی خودم وقت گذاشته بودم. موهایم را خیلی قشنگ درست کرده بودم و آرایش کاملی داشتم. یک مانتوی سورمه ای کوتاه با شلوار لی سفید پوشیدم. شال سفید سر کردم و کفش پاشنه بلند سورمه ایم را پوشیدم. کفشم قدیمی بود و به خوبی کفش مشکی ام نبود. با این حال برایم مهم نبود. تقریبا مطمئن بودم که از ماشین پیاده نمی شوم.
در اتاق را باز کردم. سرکی کشیدم و دیدم که مادرم نیست. یادم آمد که برای خرید کردن بیرون رفته بود. با خوشحالی به سمت در رفتم که صدای الهه را از پشت سرم شنیدم:
کجا با این این ریخت و قیافه؟
در دل گفتم:
باز این نکبت شروع کرد!
برگشتم و بهش نگاه کردم. از دستکش هایی که دستش بود کف می چکید. مشخص بود که داشت ظرف می شست. راحله به تنهایی سر بساط سبزی نشسته بود و با دستگاه سبزی خورد می کرد. چشم هایش از ترس دعوای غریب الوقوع من و الهه چهار تا شده بود. چشم غره ای به الهه رفتم و گفتم:
نه پَ! ریخت و قیافه ی تو خوبه!
الهه با عصانیت گفت:
می خوای دوباره از بازداشتگاه سر در بیاری؟
داد زدم:
به تو چه ربطی داره؟ بار آخرت باشه توی کار من فضولی می کنی. هر چی هیچی بهت نمی گم پررو تر می شی. فکر کردی کی هستی؟ بابای منی یا مامانم؟ کی به تو گفته سرت و بکنی توی کار من؟
الهه دستکش هایش را در آورد و گفت:
romangram.com | @romangram_com