#پارلا_پارت_44
مارال بدون توجه به من به سمت سیاوش رفت. من از ترس به حالت دو از ایستگاه خارج شدم. شروع کردم به پایین دویدن. صدای بلند الهه را شنیدم که از پشتم گفت:
جمیله آروم تر! می خوری زمین.
در دل گفتم:
چه اصرار عجیبی هم داره اسم منو تکرار کنه! نیست که خیلی قشنگ و شیک و مجلسیه!
صدای فریاد مارال را شنیدم:
وایستا خره! شوخی کردم باهات.
ایستادم و نفس راحتی کشیدم. مارال از خنده روده بر شده بود.
پایین کوه که رسیدیم کسری به سمت ماشینش رفت. من بدون این که ذره ای نسبت به مدل ماشین او کنجکاو باشم رویم را برگرداندم و مشغول صحبت کردن با مریم شدم. مریم نگاه دقیقش را به صورت من دوخته بود. نمی دانستم دنبال چه چیزی در صورتم می گردد. شاید او هم مثل مارال متوجه رنگ پریده ی صورت من شده بود. من که از سیاوش دور شده بودم حال و هوای بهتری داشتم. دمای بدنم که یک دفعه پایین آمده بود، داشت به حالت عادی برمی گشت. یک دفعه مارال با مشت به بازویم زد و گفت:
اوه اوه! ماشین این یارو رو ببین!
سرم را سریع برگرداندم ولی ماشین خاصی ندیدم. پرسیدم:
کدوم؟
مارال شکلکی در آورد و گفت:
دیر شد دیگه! ماشین همین شهنازی.
مسخره اش کردم و گفتم:
حتما الگانسم بود!
مارال پشت چشمی نازک کرد و گفت:
نه! ولی سفید بود.
راحله خندید و گفت:
راست می گه. ندیدی! کمری داشت.
مارال خندید و گفت:
romangram.com | @romangram_com