#پارلا_پارت_42


شما دیر رسیدید ظاهرا! چی میل دارید براتون بیارم؟

من نگاهی به صورت او کردم. مشخص بود که سنش بیشتر از بقیه است. احتمالا چند سال پشت کنکور مانده بود و بعد از سربازی به دانشگاه رفته بود. چشم های قهوه ای داشت و جلوی موهایش ریخته بود. ریش پرفسوری گذاشته بود و در کل صورتش مهربان به نظر می رسید. گفتم:

چیزی میل ندارم. ممنون!

سرم را پایین انداختم. رسولی ازم فاصله گرفت. زیرچشمی به الهه نگاه کردم که از حالت صورتش مشخص بود که از رفتار من تعجب کرده است. مارال با شیطنت در گوشم گفت:

فردا پس فردا این شهنازی می شه شوهر خواهرت. آبروریزی نکن.

زیرلب گفتم:

حالا خواهر من کی هست که شوهرش کس خاصی باشه!

کسری هر از گاهی سرش را بلند می کرد و نگاهم می کرد. مشخص بود که ناراحت و دلخور است. من هم که به نظر خودم حرف بدی نزده بودم کاری به کار او نداشتم. سرم را با کلافگی چرخاندم و ناگهان با سیاوش چشم تو چشم شدم. قلبم در سینه فرو ریخت... این بار از ترس! رنگم پرید و فکم قفل شد. او که سرتا پا مشکی پوشیده بود کنار پسر قدبلند و چهارشانه ای ایستاده بود. دست هایش را در جیبش کرده بود و نگاه خشک و جدی اش را به من دوخته بود. حتی وقتی دید که متوجه نگاهش شده ام هم تغییری در نگاهش ایجاد نکرد. چند ثانیه به من خیره شد و بعد صورتش را به سمت پسر قدبلندی که کنارش بود برگرداند. تقریبا هم قد بودند ولی آن پسر خوش هیکل تر به نظر می رسید.

چشمم را به زمین دوختم. لرزشی ناگهانی بدنم را فرا گرفت. یک دفعه تصویر زمین خوردنم در مهمانی پسرعموی کیوان، صدای ناله های دختر معتاد، بوی بد توی بازداشتگاه و حرف های مادرم به مغزم هجوم آورد. سرم را بی اخیتار تکان دادم و زیرلب گفتم:

از پلیس ها متنفرم.

سیاوش نماد و مظهر همه ی آن چیزهایی بود که از آن ها نفرت داشتم. نگاهی به وجود نحسش انداختم. شلوار ورزشی و تی شرت مشکی ساده پوشیده بود. توی چله ی تابستان داشت چای می خورد. حتی موقع چای خوردن هم اخم هایش در هم بود. در دل گفتم:

عین آل می مونه! نکبت! قشنگ نحسی و شومی ازش می باره. با اون لباسای همیشه مشکیش و اخم های تو همش. با خودش هم درگیره لعنتی! اه! یعنی حتی یه نکته ی مثبت توش پیدا نمی شه که بتونم یه کم نسبت بهش تخفیف قائل بشم.

صدای متعجب راحله من را به خودم آورد و گفت:

جمیله! کجایی؟ پاشو بریم دیگه.

سرم را چرخاندم و دیدم همه آماده ی رفتن هستند. با دست پاچگی از جایم بلند شدم و به سمت مارال رفتم. مارال که سرحال به نظر می رسید دستم را گرفت و خواست چیزی بگوید که منصرف شد. با تعجب گفت:

چته؟ دستت چرا این قدر سرده؟ رنگت چرا پریده؟

لب هایم را با زبان خیس کردم و گفتم:

اون پسره که اون ور نشسته و مشکی پوشیده رو می بینی؟

مارال به سمتی که با سر به آن اشاره کرده بودم نگاه کرد و گفت:

خب! همون اخمو اِ؟

romangram.com | @romangram_com