#پارلا_پارت_41


حالا فکر کرده چه خریه؟ فکر کرده این قدر مهمه که من و ناراحت کنه؟

کسری اخم هایش را در هم کشید. احتمالا شنید که چی گفتم. من اعتنایی به او نکردم و به راهم ادامه دادم. وقتی ماجرای او و الهه را شنیدم نسبت به او بی اعتنا شدم. دیگر برایم مهم نبود که چشم هایش آبی است یا ساعت بند چرمی اش چه قدر می ارزد. داشتم به خودم و الهه و کسری و کوه و خورشید و تابستان لعنت می فرستادم که به ایستگاه رسیدم.

خودم را کنار مارال انداختم. مریم با هیجان پرسید:

مخشو زدی؟

بطری آب معدنی راحله را برداشتم و گفتم:

برو بابا دلت خوشه! چشمش دنبال الهه ست.

صدایم را پایین آوردم و گفتم:

می خواد برایش تولد بگیره.

به خودم گفتم:

کی گفت که می خواد برایش تولد بگیره؟ گفت دوستاش توی خونه ی نگار می خوان بگیرن.

صدای در ذهنم پیچید:

وقتی اون تو رو دعوت می کنه یعنی مهمونی رو خودش داره می گیره دیگه!

_ خب چون من و تنها گیر اورده بود خواست انجام وظیفه کنه.

_ خب برای چی اون تنها گیرت اورده؟ چرا نگار این کار و نکرد؟ چرا اون رسولی ریشو این کار و نکرد؟

_ حالا که چی؟ چون باهات روی یه نیمکت نشسته یعنی عاشقت شده؟

در همان موقع کسری به سمت ما آمد و کنار رسولی نشست. دلخور و پکر به نظر می رسید. در دل گفتم:

ننر! چه زودم بهش بر می خوره! مریم راست می گه! فقط چشم هایش آبیه... عجب آبی هم هست! به به! چه قدر روشن و چه قدر خاصه! چه قدر با این تی شرت آبیش خوش تیپ شده! چه قدر به پوستش آبی می یاد. چه قدر قیافه ش خاصه!... زهرمار! چی داره این پسره ی نکبت! چشم های کورش و اگه باز می کرد بهتر از الهه دور و برش بودن. بی خاصیت!

وقتی با کسری چشم تو چشم شدم ناخواسته بهش چشم غره رفتم. رفتارم اصلا دست خودم نبود. حرصم گرفته بود. مدام خودم را با الهه مقایسه می کردم و به شانس خودم لعنت می فرستادم... در دل گفتم:

خواهر بزرگ تر و خوشگل تر هم مصیبتیه ها!

سرم را چرخاندم. آقای رسولی کنارم ایستاد و گفت:

romangram.com | @romangram_com