#پارلا_پارت_40
منم کسری هستم.
لبخند زدم و گفتم:
خوشبختم.
او با دیدن لبخندم لبخند زد و گفت:
راستش... خواستم از فرصت استفاده کنم و تا بچه ها بالا هستند مسئله ای رو مطرح کنم. همون طور که خودتون می دونید پنجشنبه یعنی شیشم مهر تولد الهه ست... ما می خواستیم برایش یه تولد کوچولو توی خونه ی نگار بگیریم. خواستم بگم شما و خواهرتون و دوستاتون هم دعوت هستید و چون تولد خواهرتون هست خیلی مهمه که تشریف بیارید.
رویم را از برگرداندم. پوفی کردم و در دل گفتم:
کم کم داشتم فکر می کردم که به خاطر من نشسته. پس به خاطر الهه ست. نه بابا! ای ول به شانس آبجی ما! من خر و بگو که با کلی امید و آرزو این جا نشستم... مارال و بگو که اون بالا دل تو دلش نیست. نمی دونستیم این الهه مارمولک جا پاش و توی دل آقا محکم کرده. لعنت به این شانس!
با این حال رو به او کردم و گفتم:
پس ایشالا خدمت می رسیم.
دلخور شده بودم و حوصله و توان دلبری کردن برایم باقی نمانده بود. رویم را از او برگرداندم و در دل دعا کردم که زودتر برگردیم. به خودم گفتم:
یعنی هیچ پسر خوب مجردی نمونده که به من برسه؟ این یارو خوب بود دیگه. دندون پزشکی دانشگاه سراسری توی تهران که می خونه. وضع مالیش هم که مشخصه خوبه. قیافه ش هم که خیلی نازه. به نظر مودب هم می رسه. الهی توی گلوی الهه گیر کنه.
همین طور که در افکارم فرو رفته بودم بلند شدم تا به راهم ادامه بدهم. کسری با تعجب گفت:
ناراحتتون کردم؟
من که حواسم پرت بود گفتم:
هان؟
کسری مودبانه گفت:
من حرف بدی زدم؟ ظاهرا ناراحت شدید!
من که حالم گرفته شده بود با بداخلاقی گفتم:
نه بابا!
زیرلب گفتم:
romangram.com | @romangram_com