#پارلا_پارت_39


متوجه حضورتون نشدم.

او نگاهش را از منظره گرفت و بهم نگاه کرد. چه قدر چشم هایش روشن بود... پوست صورتش تیره بود و باعث می شد که روشنی چشم هایش بیشتر به چشم بیاید. او پرسید:

می تونم بشینم؟

گوشه ی نیمکت نشستم و او هم با فاصله از من نشست. لبخند زد و گفت:

روی نیمکت محبوب من نشستید. من این جا رو خیلی دوست دارم.

در دل گفتم:

پس به خاطر من اینجا ننشسته. به خاطر نیمکت جونش اینجاست.

چیزی نگفتم. او گفت:

با الهه خیلی فرق می کنید.

پوزخند زدم و در دل گفتم:

خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی.

به او گفتم:

منظورتون خانوم حقیه؟

او ابرو بالا انداخت و گفت:

ام م م... بله... خانوم حقی.

سرش را برای یک لحظه پایین انداخت. من نگاهی به لباس هایش کردم. تیپش کاملا اسپرت بود. شلوار مشکی و تی شرت آبی پوشیده بود. کفش هایش هم مشکی- آبی بود. مارک لباس و کفشش نایک بود. ساعت صفحه بزرگ با بند چرم آرمانی دستش بود. با همان نگاه اول می شد تشخیص داد که وضع مالی خوبی دارد. سعی کردم لحن صحبت کردنم دوستانه تر باشد. او سرش را بلند کرد و گفت:

اسمتون جمیله بود؟

آهی کشیدم و گفتم:

توی شناسنامه... دوستام پارلا صدام می کنند.

او لحظه ای با تعجب به صورتم خیره شد. بعد نگاهش را به زمین دوخت و گفت:

romangram.com | @romangram_com