#پارلا_پارت_38
حالت خیلی بده! فکر کنم بهتره برگردی اون پایین منتظر بمونی.
یک دفعه الهه و دوستانش به سمت ما برگشتن و الهه با تعجب پرسید:
حال کی بده؟
و نگاهش روی من ثابت ماند. یک جفت چشم گرد آبی هم به صورت من خیره شد. الهه گفت:
خب دختر! من که می دونستم تو نمی تونی بیشتر از این بالا بیای!
من بلند گفتم:
کی نمی تونه؟ من نمی تونم؟ من فقط داشتم غرغر می کردم که شماها چه قدر آهسته می رید.
مارال در گوشم زمزمه کرد:
این کار و با خودت نکن! هیچ لزومی نداره خودت و جلوی این پسره سنگ رو یخ کنی.
ولی من گوش نکردم. از دوستان الهه جلو زدم و تنهایی به سمت بالا رفتم. بقیه هم پشت سرم می آمدند. صدای خنده های راحله روی اعصابم بود. گاهی صدای دوستان الهه را می شنیدم که در مورد دانشگاه و استادهایشان صحبت می کردند.
خورشید دیگر کاملا طلوع کرده بود و من داشتم از گرما خفه می شدم. نفسم بالا نمی آمد. تمایل داشتم پهلوهای دردناکم را بگیرم ولی سعی می کردم این وسوسه را ندید بگیرم. نباید کم می آوردم. در دل به الهه و خودم فحش می دادم. کمی که گذشت الهه با صدای بلندی گفت:
جمیله آروم تر برو. چرا این قدر تند می ری؟ همه ی عضله های بدنت درد می گیره.
از خدا خواسته سرعتم را کم کردم. با این حال نه برایم نفس مانده بود و نه توانی برای بالا رفتن. چشمم به یک نیمکت فلزی افتاد. خواستم بنشینم ولی وسوسه ی دیدن پسر چشم آبی در ایستگاه پنج قلقلکم می داد. نفس عمیقی کشیدم و به خودم گفتم:
بی خیال بابا! تا حالا فقط دید زدن مارک پشت شلوارش نسیبم شده. حالا برسیم اون بالا ازم خواستگاری که نمی کنه.
خودم را روی نیمکت انداختم و به شهر تهران که تازه از خواب بیدار شده بود چشم دوختم. چون با دهان نفس کشیده بودم گلویم می سوخت. الهه که تازه به من رسیده بود گفت:
چی شد پس؟
من سعی کردم جلوی نفس نفس زدنم را بگیرم و گفتم:
شما برید. من از این منظره خوشم اومده. هوا هم این جا خیلی خوبه. اون بالا شلوغه اعصابش رو ندارم.
الهه چیزی نگفتم. به آنها نگاه نکردم. دوست داشتم ببینم چشم های آبی شهنازی به کجا دوخته شده است ولی جلوی خودم را گرفتم و محو تماشای تهران شدم. شاید حدود پنج دقیقه بود که به آن منظره زل زده بودم. خانه های جورواجور انگار زیر پایم بودند. خانه هایی که بهم نزدیک تر بودند و تصویر واضح تری از آن ها داشتم شیک تر بودند و می شود گفت که خانه ی رویاها و آرزوهایم بودند. در عوض منزل حقیقی من از آن فاصله دیده نمی شد و نمی شد حدس زد که دقیقا کجا قرار دارد... ای کاش در واقعیت هم همان طور بود. فکر و خیال های متفاوتی در سر داشتم... لاک ناخن... تاپ پشت گردنی... الگانس سفید... ساعت اسپیریت... عطر دیور... پسر چشم آبی... .
سر جایم چرخیدم و خواستم بلند شوم و بروم که شهنازی را رو به روی خودم دیدم. نگاهش به منظره ی زیبای پشت سرم بود. یک لحظه جا خوردم ولی سریع خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com