#پارلا_پارت_37
تو بی خود از طرف من حرف زدی. من خودم می خوام تا ایستگاه پنج برم. چه با شما چه بی شما!
مارال گفت:
من همین الان داشتم به جمیله می گفتم که پاشه تا بالا باهام بیاد.
مریم که خنده اش را می خورد گفت:
تو این دو تا رو نمی شناسی؟ نمی دونی چه روحیه ی ورزشکاری و مقاومی دارن؟
راحله سر تکان داد و گفت:
اینا رو با خودت نبری تا خونه ولمون نمی کنند.
الهه با تعجب به تغییر موضع من و مارال نگاه کرد. بعد رو به دوستانش کرد و گفت:
ما هم می یایم.
پنج دقیقه ی بعد من، مارال، راحله و مریم پشت سر الهه و هم کلاسی هایش بودیم و از کوه بالا می رفتیم. مارال ناله کردم:
به اون هیجان انگیزی که من فکر می کردم نیست. من فقط ویو ( view) ی پشتش و دارم.
من گفتم:
من نیم ساعته زل زدم به مارک پشت شلوارش.
راحله خندید و گفت:
چیه؟ پشیمون شدید؟
من نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
من نمی دونم اون لحظه مخ سگ خورده بودم که این پشینهاد و قبول کردم.
مارال، راحله و مریم زدند زیر خنده و مریم گفت:
اون مغز خره! نه مخ سگ!
راحله با صدای بلندی گفت:
romangram.com | @romangram_com