#پارلا_پارت_34
من طبق معمول کیکم را نصفه گذاشتم و داد مارال در آمد:
اه! تو هم با این رژیمت! غذا خوردنت ضد حاله!
راحله کیک من را برداشت و گفت:
آخ آخ آخ! دست نذار رو دلم! آره این جمیله واقعا گندش رو در اورده.
الهه و مریم خندیدند و من گفتم:
نیست که خیلی بد به حال تو می شه. اضافه ش و که همیشه تو می خوری.
راحله شانه بالا انداخت و گفت:
باید از اسراف جلوگیری کرد.
همان طور که می خندیدم سرم را چرخاندم و ناگهان با پسری که تازه از پله ها بالا آمده بود چشم تو چشم شدم. برای اولین بار در زندگیم با دیدن یک پسر قلبم در سینه فرو ریخت.
پسر چشم های آبی روشن درشت و گرد داشت. صورت لاغرش را سه تیغ کرده بود. موهای قهوه ای تیره اش را به سمت بالا زده بود. لب های گوشتی و بینی باریک داشت. ابروهایش پهن ولی به طرز جالبی کمرنگ بود. چنان با دیدن چشم های آبی پسر حس و حالم عوض شد که ترسیدم. نگاهم را از او گرفتم و به زمین نگاه کردم. به خودم گفتم:
بی جنبه چته؟ فقط چشم های نحس و گردش آبیه! ندید بدید که نیستی. خاک تو سرت کنن دختر! تو که بی جنبه نبودی. تو که این قدر زود خودت و گم نمی کردی. چرا این طوری هل کردی؟ اون کله ی پوکت و بلند کن. بیشتر از لوس بازی در نیار.
نفس عمیقی کشیدم و سرم را بلند کردم. تکان محسوسی خوردم. پسر چشم آبی که همراه دو دختر و دو پسر دیگر بود رو به روی ما ایستاده بود. الهه با دیدن آن ها از جایش بلند شد و با خوشحالی گفت:
سلام بچه ها! شما این جا چی کار می کنید؟ وای! چه قدر از دیدنتون خوشحالم.
در دل گفتم:
والا منم خوشحالم. حالا این پسر جیگر با اینا چی کار داره؟ کی هستن اینا؟
الهه با دخترها دست داد و شنیدم که رو به پسر چشم آبی گفت:
سلام آقای شهنازی.
چون دوباره قلبم داشت تند تند می زد رویم را برگرداندم و به مارال زل زدم. مارال چشم هایش را تنگ کرده بود و به دوست های الهه زل زده بود. رد نگاهش را گرفتم و دیدم که دارد پسر چشم آبی را نگاه می کند. پسر چشم آبی هم با کنجکاوی من را نگاه می کرد. باز این قلب بی ظرفیت و بی جنبه ی من توی سینه ام پایین ریخت. نگاهم را به الهه معطوف کردم. الهه رو به ما کرد و گفت:
معرفی می کنم. مریم و مارال که همسایه و دوستمون هستن... خواهر کوچیکم راحله و اون یکی خواهرم جمیله.
لب هایم را به هم فشردم و در دل گفتم:
romangram.com | @romangram_com