#پارلا_پارت_33
پوزخندی زدم و گفتم:
چی بگم؟ چرا می خوای بدونی؟ فقط یه چیز بهت می گم! هر کاری می تونی بکن که پات به اون جا باز نشه. همین! کنار یه مشت آشغال می ندازنت که از شب تا صبح هرچی لیاقت خودشون و خانواده شونه نثارت می کنند. بی خود نبود که من همیشه از پلیس ها می ترسیدم.
مارال که نفس نفس زدن مهلت حرف زدن بهش نمی داد گفت:
چه ربطی داره؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و گفتم:
ارتباط م*س*تقیم داره. عمه ی من که به خاطر دو تیکه لباس و یک شب مهمونی اون جا پرتت نمی کنه. پلیس این کار رو می کنه.
مریم به طرف ما برگشت و خنده کنان گفت:
تو هنوز از پلیس می ترسی؟
راحله خندید و من گفتم:
عین سگ! گشت ارشاد و گشت نسبت و... .
مریم وسط حرفم پرید و گفت:
اون که خیلی وقته جمع شده.
مارال خندید و گفت:
نه! ایشون کینه به دل گرفته ازشون.
خودم هم خنده ام گرفت. مارال سرش را تکان داد و گفت:
ببین چه قدر ضایع می ترسی که همه می فهمن... وای خدا! کی می رسیم پس؟ نفس برام نموند.
نفس من هم بالا نمی آمد. نفسی عمیق کشیدم و بازدمم را فوت کردم. صورتم داشت عرق می کرد. پاها و پهلوهایم درد گرفته بود. اهل پیاده روی بودم ولی کوه همیشه من را از نفس می انداخت.
عاقبت به ایستگاه سه رسیدیم. در دل خدا را شکر کردم. دیگر سرم داشت گیج می رفت و توان نداشتم که یک قدم بیشتر بردارم. الهه و مریم رفتند تا شیرکاکائو و کیک بخرند. من چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشیدم تا عاقبت نفسم جا آمد. هوا تقریبا روشن شده بود. از آن بالا می توانستم تهران را ببینم. راحله هم در سکوت به همان منظره خیره شده بود. مارال به دستشویی رفته بود.
الهه و مریم با یک سینی و با لبخند به سمتان آمدند. آن روز الهه یک مانتوی کرم پوشیده بود و روسری ابریشمی زیبایی که برای تولدش خریده بودم را به صورت فانتزی سرش کرده بود. موهایش را کاملا پوشانده بود و آرایش هم نداشت. نمی توانستم درک کنم که او چطور این همه زیبا و در عین حال ساده بود.
مریم کنارم نشست. او شبیه به مارال... البته با مدل موهای بسیار متفاوت و صورت بدون آرایش... بود. موهایش را خیلی ساده بالا داده بود. همان طور که تیپ و ظاهر من با الهه فرق داشت، تیپ مارال هم با مریم فرق می کرد.
romangram.com | @romangram_com