#پارلا_پارت_32
من که نفسم بند آمده بود داشتم خودم را نفرین می کردم که چرا حاضر شده ام بیایم. مارال که صدای نفسش های بلند و عمیقش در گوشم می پیچید با دستش پهلویش را گرفت و من با دیدن وضعیت او گفتم:
حالا هی بگو که بیایم کوه!
مارال خندید و گفت:
کوفت!
من صدایم را پایین آوردم و گفتم:
کو پس؟
مارال با تعجب پرسید:
کی؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
الگانسیه دیگه!
مارال شکلکی در آورد و گفت:
باهاش حرف زدم ولی ترسیدم بهت بگم... آخه الگانسش مشکیه.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
فقط سفید! بهش بگو یا بره گمشه یا سفیدش رو بخره.
مارال گفت:
دلت می یاد جوون مردم و این طور سنگ روی یخ بکنی؟
آهی کشیدم و گفتم:
والا دل خودم هم راضی نیست... حالا بهش بگو بیاد ببینم دیگه چی می شه.
مارال جدی شد و گفت:
حالا نمی خوای تعریف کنی که بازداشتگاه چطور بود؟
romangram.com | @romangram_com