#پارلا_پارت_35


ای درد! ای بلا! ای مرض! ای کوفت! ای زهرمار! حالا نمی شد جلوی این آقای چی چی نازی... چی بود؟ چی نازی؟ شهنازی؟ آخ آخ! واقعا هم نازه... این چشمای آبیش من و کشته. عجب چشم های نازی داره... این لب های ... نه دیگه! بحث و به سمت اون جا نکش... آره! خلاصه نمی شد ما رو جلوی ایشون جمیله معرفی نکنی؟ آخه مادر من!اسم این دو تا خواهر و با این همه سلیقه انتخاب کردی. جمیله این وسط دیگه چه صیغه ای بود؟ این الهه هم که نافش و با پته مته ریختن و آبروریزی کردن بریدن!

الهه با لبخند به ما گفت:

نگار... آزاده... آقای شهنازی... آقای رسولی... آقای ضیایی. هم کلاسی های دانشگاهم هستن.

نگار با خنده گفت:

دکترش رو فاکتور بگیر بذار اولش.

همه خندیدند به جز من. در دل گفتم:

اه اه اه! نکبت! حالا خوب دو سال مونده ها! چون تازه یاد گرفته دندون پر کنه فکر می کنه دیگه دکتر شده رفته.

جلوی خودم را گرفتم که جلوی همه به نگار چشم غره نرم. الهه به همراه دوستانش کمی آن طرف تر نشستند. مارال در گوش من گفت:

خواهرت نگفته بود که از این همکلاسی های خوب خوب داره؟

نگاه تهدیدآمیزی به مارال کردم و گفتم:

چشمت و درویش کنم. چشم آبیه مال منه.

مارال ابرو بالا انداخت و گفت:

آهان! اون وقت احیانا روی اون ریشو اِ و اون مو فرفریه تعصب خاصی نداری؟

قری به سر و گردنم دادم و گفتم:

نه! جفتشون مال خودت!

مارال سری تکان داد و گفت:

بعد که بهت می گم گه نخور می گی بیشعورم!

چپ چپ به مارال نگاه کردم. راحله با شیطنت گفت:

فعلا جناب آقای دکتر شهنازی فوکوس کرده اینجا! حالا نمی دونم کودومتون رو پسندیده!

من یکی از ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com