#پارلا_پارت_3
یادم ننداز. عجب ماه گندی بود. دلم برای زم*س*تون و برف تنگ شده. دلم برای سرما تنگ شده.
مارال پوزخند زد و گفت:
توی پاییز و زم*س*تون هم که همیشه دلت برای تابستون تنگ می شه. تو همیشه یه چیزی برای غرغر کردن پیدا می کنی.
نیم ساعت بعد من روپوش سفیدم را پوشیده بودم و داشتم جلوی آینه ی آرایشگاه به صورتم رژگونه می زدم. لبخند وسیعی زدم و گونه هایم را بیرون انداختم. بعد شروع کردم به پخش کردن رژگونه ی نارنجی رنگ. مهری خانم موهای مش کرده و کوتاهش را با کلیپس کوچکی بست و گفت:
ساقی امروز مشتری نداره و نمی یاد. بهش گفتم بیاد شاید کسی بدون وقت بیاد ولی گوش نکرد. نشسته داره سریال نگاه می کنه.
مارال به سمت مشتریش رفت و آلبومی را به دست او داد و گفت:
مدلی که می خوای رو انتخاب کن.
مهری خانم در آن همهمه و شلوغی خودش را به من رساند و گفت:
بیا مشتریت اومد.
من گفتم:
باشه! الان می یام.
آخرین لحظه رژ زدم و به تصویر خودم در آینه نگاه کردم. چشم های سبز کشیده و مژه های مشکی داشتم. مژه هایم کوتاه ولی پر بود. بینیم در قسمت انتهایی کمی گوشتی می شد ولی تقریبا خوب بود. گونه های برجسته و چانه ی باریکم حالت قلبی شکلی به صورت رنگ پریده ام داده بود. ابروهای کمانی رنگم جذابیت چشم هایم را دو چندان کرده بود. لب هایم زشت ترین عضو صورتم بود. لب های کوچک ولی گوشتی داشتم که اصلا خوش فرم نبود. لب بالایم کمی از لب پایینم گوشتی تر بود و جلوتر از لب پایینم قرار می گرفت. قد متوسطی داشتم ولی هیکلم خیلی خوب بود و بابت این خوب نگه داشتن خیلی هم زحمت می کشیدم. در کل می شد گفت دختر زیبایی هستم ولی در همان آرایشگاه هم از من زیباتر پیدا می شد. بدون شک جذاب بودم و این جذابیت را با جادوی لوازم آرایش بیشتر هم می کردم.
من مسئول طراحی و کاشت ناخن بودم. مهری خانم مو رنگ می کرد. ساقی بند می انداخت و مارال مسئول بافت آفریقایی بود. مهری خانم مادر ساقی بود. آن دو خیلی شبیه هم بودند. هر دو صورت های بانمک و زیبایی داشتند و تپل بودند. چشم های مشکی و ابروهای هشتی با دم بلند داشتند. من هیچ چیز را در دنیا با کشیدن لپ های گوشتی ساقی عوض نمی کردم. مهری خانم بینی پهنی داشت که در واقع شبیه بینی ساقی قبل از عمل بود. آن دو بسیار خونگرم و مهربان بودند و آن قدر دوست داشتنی بودند که حتی من که دختر حسودی بودم به خودم اجازه نمی دادم که به زیبایی آن ها حسادت کنم.
من خودم را در کارم غرق کردم. پشت سر هم با پورد و ژل و سوهان برقی سر و کله زدم. فرنچ کردم و از خودم طرح اختراع کردم. عاقبت مارال به شانه ام زد و گفت:
ساعت نه شبه. پاشو بریم شام.
چشم های مارال از شیطنت برق می زد. مارال در حالی که رو به روی آینه صورتش را آرایش می کرد گفت:
بدو که الان هرچی بچه پولداره می ریزه بیرون.
صدای همهمه ی زن ها بلند شده بود. من روپوش سفید مخصوص آرایشگاه را پوشیده بودم و در حالی که موهایم را بالای سرم جمع می کردم به سمت مشتری جدیدم رفتم.
دختری که رو به رویم بود را می شناختم ولی اسمش را نمی دانستم. مشتری دایمیم بود. من نگاهی به ناخن های ترمیم شده ی دختر انداختم و گفتم:
چه طوری برات درستش کنم؟
romangram.com | @romangram_com