#پارلا_پارت_2
مارال اعتراض کرد:
اونجا که برای جردن ماشین نداره.
با عصبانیت گفتم:
داره. اون خیابون پایینی ایستگاه تاکسی ها ماشین برای جردن داره.
مارال گفت:
پس بیا اون جا. من دیگه بی خودی بالا نمی یام.
قطع کردم. نگاهی به کفش های مشکی پاشنه ده سانتی ام کردم. کفش های قشنگی بود. با این حال تنها چیزی که در آن لحظه می خواستم یک جفت دمپایی بزرگ و گشاد بود. پاهای زخمیم را در کفشم کردم و لنگان لنگان به سمت محل قرارم با مارال رفتم. کیفم را روی شانه ام انداختم و خدا را شکر کردم که در آن ظهر گرم تابستان کسی برای خرید از خانه خارج نشده بود.
هوای گرم نفسم را بند آورده بود. دستی به پیشانیم کشیدم و عرقم را پاک کردم. چشمم به دختری افتاد که در ایستگاه نشسته بود. موهای قهوه ای خوشرنگی داشت که آن را آفریقایی بافته بود و به صورت باز دورش ریخته بود. پوست صورتش برنزه بود و و پیشانی خیلی بلندی داشت. چشم هایش مشکی بود و ابروهای باریک و کمرنگش بر اثر اخم کردن در هم بود. قدش از حالت متوسط کمی کوتاه تر بود. اندام موزون و کشیده ای داشت و سرتا پا مشکی پوشیده بود. به او نزدیک تر شدم و گفتم:
تو رو با این ریختت نگرفتن؟
مارال از جایش بلند شد و گفت:
حواسشون به تو پرت شد. عین فنر از جات پریدی بعد تا به خودشون بیان ناپدید شده بودی.
پوفی کردم و گفتم:
نزدیک بودها!
مارال خندید و گفت:
قلبم توی دهنم بود.
من و مارال سوار ماشین پیکانی شدیم و من بلافاصله بادبزنی از توی کیفم در آوردم و گفتم:
از دست این شهریور.
مارال مژه های بلند و پرپشتش را به هم زد و گفت:
الان که خوب شده. پس مرداد و چی می گی؟
من اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com