#پارلا_پارت_29
مادرم یک دفعه سرم داد زد:
بسه دیگه! هر چی می خوام به رویت نیارم ول نمی کنی. جمیله!... .
در دل گفتم:
ای کوفت و جمیله!
مادرم ادامه داد:
خیلی ول شدی! می فهمی؟ این وضع آرایش کردن تو و لباس پوشیدنت توی این محل برامون آبرو نذاشته. به فکر خودت نیستی به فکر خواهرات باش. هر کی برای اینا بیاد دم در بگن خواهرشون این طوریه منصرف می شه.
پوزخندی زدم و گفتم:
آره راست می گید. خواستگار دم در این خونه صف بسته و من همه شون و می پرونم.
الهه زیر لب گفت:
باز شروع شد.
مادرم دسته ای ریحون جلوی خودش گذاشت و در حالی که اخم هایش در هم بود گفت:
این دختر هیچی حالیش نمی شه. نه از شرع و دین چیزی می دونه از عرف و آبرو. فقط بلده حاضرجوابی کنه. دو دقیقه به حرف بزرگترش گوش نمی ده. دختره ی خودسر! ببین آخرش از کجا سر در اورد... از بازداشتگاه!
یک دفعه بغض مادرم شکست و اشک هایش جاری شد. ناراحت شدم ولی چون حرف های مادرم را تهمت می دانستم گفتم:
باز شروع کردی به گریه کردن؟ آخه مادر من مگه چی شده؟ مهمونی بوده دیگه! صدای آهنگ زیاد بوده همسایه ها شکایت کردن... .
مادرم وسط حرفم پرید و گفت:
پلیسه می گفت م*ش*ر*و*ب هم بوده.
داد زدم:
خب بوده که بوده! مگه من خوردم؟ مگه اون موقعی که شما اومدی من خورده بودم؟ مگه دهنم بو می داد؟ مگه پلیسه گفت که من م*ش*ر*و*ب خوردم؟ چرا شلوغش می کنی؟
مادرم اشک هایش را با دست پاک کرد و گفت:
به خدا نمی فهمی داری با خودت چی کار می کنی. آخه حیفه تو دختر دست گل من نیست؟ آخه دختر! من دارم شما سه تا دختر و دست تنها بزرگ می کنم. کلی چشم بهمونه. کلی حرف پشتمونه. چرا متوجه نمی شی؟ مردم منتظرن تا یه خطا از ما سر بزنه. نذار از این خونه که توش جا افتادیم آوارده بشیم. نذار که آبرومون بره. بذار آرامش داشته باشیم.
romangram.com | @romangram_com