#پارلا_پارت_25
ماجرا را برایش تعریف کردم. از برخورد مامور پلیس تا حرف های مادرم... همه چیز را بهش گفتم. بهش گفتم که چه قدر از دست مادرم ناراحت شده ام. مارال باهام همدردی کرد و گفت:
می فهمم چی می گی. مامانت هم ناراحت شده بود دیگه! فکرش رو بکن که چه قدر ناراحت شده تو رو اون جا دیده. سکته نکرده خوبه! وای! خدا کیوان و لعنت کنه. تو رو گذاشت رفت.
با حرص گفتم:
آشغال عوضی! به خدا دستم بهش برسه خفه ش می کنم.
مارال گفت:
نکبت! امیدوارم دیگه اصلا نبینیمش. خپل کچل!
من آهی کشیدم و گفتم:
از دماغمون در اومد مهمونی. عنتر!
مارال گفت:
عیب نداره. دیگه اتفاقیه که افتاده... پارلا الان حوصله داری باهات برنامه بریزم؟
با بداخلاقی گفتم:
اه! من تازه از بازداشتگاه اومدم. توام دیوونه ای ها! تازه اعصابم داره آروم می شه. اذیت نکن.
مارال گفت:
تو رو خدا! فردا بریم کوه!
من ناله کردم:
نه! من حوصله ی راه رفتن ندارم.
مارال با هیجان گفت:
تو رو خدا! هر وقت که می گم بریم تو نه می یاری ولی وقتی برمی گردیم می گی چه قدر خوش گذشت... با الهه و راحله بیا. منم با مریم می یام.
مریم تنها خواهر مارال بود که همسن الهه بود. از ما بچه مثبت تر بود... البته نه به شدت الهه! دانشجوی سال آخر کامپیوتر بود. من با او راحت تر از الهه بودم. به مارال جواب دادم:
این و که گفتی دیگه عمرا بیام.
romangram.com | @romangram_com