#پارلا_پارت_24
سیاوش سرش را به طرفین تکان داد و گفت:
توی زندگی آدم چیزهای مهمتری هم هست که آدم احساساتش رو روی اونا پایه گذاری کنه.
شانه بالا انداختم. آن قدرها درک نداشتم که منظورش را متوجه بشوم. بدون این که حرف دیگری به او بزنم به سمت خیابان رفتم تا تاکسی بگیرم. در دل گفتم:
کچل فیلسوف!
سوار تاکسی شدم و به سمت خانه یمان رفتم. می توانستم حدس بزنم که مادرم با من قهر خواهد بود و الهه حتی بهم نگاه هم نخواد کرد. راحله هم احتمالا فقط در آن سکوت به کارهایش می پرداخت و سعی می کرد به پر و پای من نپیچد. به خیابان هایی که از آن می گذشتیم نگاه کردم. هر چه قدر که به خانه یمان نزدیک تر می شدیم خیابان ها باریک تر و دلگیرتر می شد. جنس های پشت ویترین مغازه ها بی کیفیت تر و رخت و لباس مردم مندرس تر می شد. عاقبت دو تا کوچه بالاتر از خانه یمان از تاکسی پیاده شدم. بقیه ی راه را پیاده رفتم. وارد کوچه یمان شدم. طبق معمول پسربچه ها داشتند فوتبال بازی می کردند. سه تا دختربچه با موهای دو موشی آن طرف تر لی لی بازی می کردند. پسربچه هایی که خانواده یشان وضع بهتری داشتند سوار بر دوچرخه بودند. سه تا مغازه در کوچه داشتیم که یکی قصابی، یکی لوازم تحریری و یکی عطاری بود. از قصابی بدم می آمد. همیشه دور و بر مغازه پر از مگس و زنبور بود.
وسط کوچه یمان یک جوی آب بود که من خیلی وقت ها به خاطر حواس پرتی تا مچ پا در آن فرو می رفتم. همه ی خانه های کوچه یمان یک طبقه بودند و حیاط داشتند. بعضی از زن های خانه دار چادرهای گل گلیشان را سرشان کرده بودند و دم در کنار هم ایستاده بودند و حرف می زدند. می دانستم همین زن ها با حرف هایی که پشت سر من می زنند دل مادرم را می شکستند. من و مارال به خاطر ظاهرمان اصلا در محل محبوب نبودیم. پسر حاج اسد که معتمد محل بود دو سال پیش خاطرخواه من شده بود و کل محل را به هم ریخته بود. مادرش حتی حاضر نشد برای خواستگاری بیاید. هرچند که من هم دوست نداشتم با آن خانواده وصلت کنم و نمی خواستم که باقی عمرم را هم در آن محل و در آن کوچه بگذرانم. پسر حاج اسد بهترین خواستگارم بود. بقیه ی پسرها آن قدر ضایع بودند که ترجیه می دادم خاطره ی خواستگاریشان را فراموش کنم.
کوچه ی زیبایی داشتیم. درخت های قدیمی و بلندی جلوی خانه بود که در آخرین روزهای تابستان همچنان سبز بودند. به سمت خانه یمان رفتم. کلید انداختم و داخل شدم. حیاط کوچکمان گلکاری شده بود. یک تخت جلوی در زیرزمین قرار داشت که شب های تابستان روی آن هندوانه قاچ می کردیم و می خوردیم. هر وقت هم که مادرم خانه نبود از زیرزمین قلیون را می آوردم و با مارال آن جا می نشستیم و می کشیدیم. یک حوض کوچک وسط حیاط بود که کنارش گلدان چیده بودیم ولی حوضمان ماهی نداشت. راحله که دل نازک بود دوست نداشت ببیند که ماهی ها را گربه ها می خورند. یک ردیف پله ی باریک و سنگی به در جلویی خانه می رسید. خانه یمان سه اتاق خواب داشت و حدود صد متر بود. با این که خانه ی اجاره ای بود خیلی در آن راحت بودیم. یک اتاق برای مادرم بود. یک اتاق برای الهه و راحله بود و کوچکترین و دنج ترین اتاق برای من بود. اوایل من و راحله در یک اتاق بودیم ولی کم کم راحله از دست بلند بلند آهنگ گوش کردن من و تلفن حرف زدن هایم خسته شد و ترجیه داد به اتاق الهه برود... فکر کنم آن روز بهترین روز زندگیم بود.
وارد خانه شدم. در کل توی هال و پذیرایی یک دست مبل مشکی رنگ و یک میز ناهارخوری داشتیم. دو دست فرش دست بافت قدیمی و کهنه هم روی موکت های تیره را پوشانده بود. یک تلویزیون قدیمی هم روی میز تلویزیون بود. عکس های که در سفر شمال سه سال پیشمان گرفته بودیم را بزرگ کرده بودیم و توی قاب گذاشته بودیم و جای جای خانه آویخته بودیم. آشپزخانه یمان کوچک ولی تمیز بود. دستشویی کنار اتاق الهه و حمام کنار اتاق من بود. خانه ی جمع و جور ولی تمیزی بود. مادرم و الهه روی یک سفره نزدیک کنار میز ناهارخوری نشسته بودند و تند تند سبزی پاک می کردند. نگاهی به الهه کردم. خانم دکتر آینده! چه کسی در دانشگاه می توانست تصور کند که او این طور زحمت می کشد؟ سلام کردم. جواب سلام آن دو به من خیلی آهسته بود. هر دو نفرشان قهر بودند. شانه بالا انداختم و در دل گفتم:
بهتر!
وارد اتاقم شدم. میز آرایشی پر از لوازم آرایش، یک کتابخانه پر از کتاب های دوره ی دبیرستان و یک تخت چوبی و کهنه از وسایل اتاق بود. جای کامپیوتر در اتاقم خالی بود. داشتم پول هایم را جمع می کردم تا کامپیوتر بخرم. روی تخت نشستم و به مارال زنگ زدم. مارال بلافاصله جواب داد:
الو؟ پارلا؟ کجایی؟
از خستگی روی تخت ولو شدم و گفتم:
خونه. تو در رفتی؟
مارال سریع گفت:
به خدا اون قدر هول شدم که نفهمیدم چی شد. سریع رفتم به سمت پشت بوم. همسایه ی طبقه ی آخر هم نامردی نکرد و راهم داد توی خونه ش. اون قدر شلوغ پلوغ شد که پیدات نکردم. تو هم در رفتی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
تازه از بازداشتگاه اومدم.
مارال با تعجب داد زد:
نه بابا!
romangram.com | @romangram_com