#پارلا_پارت_23


از بازداشتگاه که خارج شدم اصلا دلم نمی خواست که به خانه بروم. از دست مادرم عصبانی بودم. او نباید من را در آن موقعیت رها می کرد. در دل گفتم:

حالا که چی؟ مثلا من آدم شدم؟ یه شب کنار این آشغالا خوابیدم متحول شدم؟ زندگیم دگرگون شد؟ مسیر زندگی نکبتم عوض شد؟

کیفم را روی شانه ام جا به جا کردم و به سمت انتهای خیابان رفتم تا تاکسی بگیرم. در دل داشتم به عالم و آدم فحش می دادم. از دست همه شاکی بودم و هر کسی جز خودم را مقصر می دانستم. در دل گفتم:

آخه من چرا این قدر بدبختم؟ مگه من چه گ*ن*ا*هی کردم؟ بین این همه آدم من باید می خوردم زمین؟ کیوان و بگو که چه نامرده! مارال کجا غیب شد؟ چرا این قدر من بدشانس و بدبختم؟

داشتم از خیابان اصلی پایین می رفتم که سرم را بلند کردم و یک دکه ی روزنامه فروشی دیدم. به سمت دکه رفتم تا مجله بخرم. هنوز داشتم در دلم فحش می دادم. به دکه که رسیدم فهمیدم که چون جمعه است آن جا هم تعطیل است. داشتم به هوش و ذکاوت خودم تبریک می گفتم که صدایی از طرف چپم شنیدم:

پس بالاخره آزاد شدی!

یک دفعه از جا پریدم. با دیدن سیاوش هینی گفتم و یک قدم بلند به سمت عقب برداشتم. سیاوش لحظه ای با آن صورت خشک و جدیش به من نگاه کرد. بعد لبخندی بر لب هایش نشست و اخم هایش باز شد... که البته فقط دو ثانیه طول کشید. بلافاصله جدی شد و گفت:

امیدوارم دیگه توی همچین جاهایی همدیگه رو ملاقات نکنیم.

چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:

کلا امیدوارم دیگه چشمم به جمال شما مزین نشه.

سیاوش ابروهای پر و خوش حالتش را بالا انداخت و گفت:

انتظار داشتم این یک شب به این موضوع فکر کنید که توی این گرفتاری کی بیشتر از همه مقصر بوده.

در دل گفتم:

کیوان!

به او گفتم:

من علاقه ای به برآورده کردن انتظارات شما ندارم.

سیاوش نگاه جدی اش را به من دوخت و گفت:

این همه دشمنی و کینه از کجا می یاد؟

پوزخندی زدم و گفتم:

از ون های گشت ارشاد!

romangram.com | @romangram_com