#پارلا_پارت_21
مامان چرا این طوری برخورد می کنی؟ فکر می کنی من یه شب اینجا بخوابم از فردا آدم می شم؟
مادرم که صدایش از بغض می لرزید گفت:
تو چته دختر؟ عقده داری؟ من برات چی کم گذاشتم؟ مگه همه ی زندگیم تلاش نکردم که تو رو به یه جایی برسونم؟ آخه چطوری می تونی این قدر اشتباه کنی؟ تو سر سفره ی من نشستی و این شکلی بار اومدی؟ تو رو من تحویل جامعه دادم؟ خدایا! من شرمنده ت هستم. شرمنده!
من که کم کم داشتم جوش می آوردم گفتم:
چی می گی برای خودت؟ شرمنده چیه؟ من کاری بدی نکردم.
مادرم داد زد:
پس تو به چی می گی بد؟ پلیس گرفتت. می فهمی؟ دارن می برنت بازداشتگاه. همه ی دخترهای مردم الان توی خونه پیش خونواده شون هستن و به فکر پخت و پز و علم و دانش و دانشگاه اند. اون وقت دختر احمق من خودش و کرده وسیله ی تفریح یه مشت بچه پولدار عیاش. تو خجالت نمی کشی؟ اون دنیا می خوای برای کارات چه جوابی پس بدی؟ فکر آخرت و عاقبت خودت و کردی؟ فکر زندگی این دنیات و کردی؟ آخه من به چه زبونی باید بگم که این راه آخر و عاقبت خوشی نداره؟ اگه به فکر خودت نیستی حداقل به فکر آبرو و زندگی من و خواهرات باش. چه قدر بی ملاحظه و بی فکری. آخه من از دست تو چی کار کنم؟ به خدا خسته شدم از دستت. از دست این ظاهری که برای خودت درست کردی... از دست آرایش کردنت... مدل موهات... لباس پوشیدنت... حرف زدنت... کارهایت... چرا حرف گوش نمی کنی؟ آخ خدا! من و بکش و از دست این دختر راحت کن.
مامور پلیس که رنگ صورت مادرم را دید به یکی از سربازها گفت:
یه لیوان آب بیار براشون.
رو به پلیس کردم و داد زدم:
تو آتیش رو زخم مامان من نریز. آب اوردن لازم نیست.
مامور پلیس چنان بد نگاهم کرد که یک قدم به عقب برداشتم. با بداخلاقی رو به پلیس زن کرد و گفت:
ببریدش بازداشتگاه. دختره ی ... .
سیاوش وسط حرف او پرید و اجازه نداد که بی احترامی کند. من با بیچارگی به اطرافم نگاه کردم. هیچ راهی پیدا نکردم... من نباید به بازداشتگاه می رفتم. از آن جا بیشتر از خود کلانتری... و حتی بیشتر از ون گشت ارشاد می ترسیدم. آب دهانم را قورت دادم و به اطرافم نگاه کردم. چشمم به سیاوش افتاد که عین مجسمه سرجایش ایستاده بود. حداقل دیگر گوشه ی بینیش را چین نینداخته بود. حتما او هم فهمیده بودم که من چه قدر بدبخت و بیچاره ام. مجبور شدم پشتم را به مادرم بکنم و به سمت بازداشتگاه بروم.
******
******************************************
به محض ورودم به بازداشتگاه زن ها شروع کردند به تیکه انداختن و مسخره کردن. در سلول پنج نفر بودیم. یک دختر فراری مضطرب، یک دختر جوان معتاد، یک زنی که به قیافه و ظاهرش می خورد خودفروش باشد و یک دزد در سلول بودند. همگی روی موکت سورمه ای کثیفی نشسته بودند. سلول تاریک و کثیف بوی بدی می داد. دختر معتاد که ظاهرا خیلی وقت بود بهش مواد نرسیده بود ناله می کرد و موکت را چنگ می زد. صدایش اعصابم را خورد کرده بود.
سعی کردم کاری به کار کسی نداشته باشم. یک گوشه نشستم و به دیوار تیره رنگ تکیه دادم. سعی کردم خشم و بغضم نسبت به کار مادرم را فراموش کنم. خانه ی ما اجاره ای بود ولی او می توانست از کس دیگری سند بگیرد... با این حال خواسته بود من را این طور تنبیه کند. به خودم گفتم:
از این جا که آزاد شدم بهش نشون می دم. بدتر می کنم... این جوری می فهمه که من با این تنبیه ها آدم نمی شم.
romangram.com | @romangram_com