#پرستار_عاشق_پارت_40
سامیار: کامیار احساس میکنم تو زیادی با خانواده ات سردی !
من : اره اما دلایل خودم رو دارم
سامیار: خب اونا چی هست ؟
من: بعد ها میفهمی
همون لحظه ، تلفنم زنگ خورد از بیمارستان بود جواب دادم ؛
من : بله
صدای یه خانم جوان پیچید تو گوشی
خانم : سلام ببخشید با اقای دویران کارداشتم
من : بفرمایید خودم هستم
خانم : اقای دویران حال برادرتون بده با خانواده اتون تماس گرفتیم اما برنداشتن لطفا تشریف
بیارید
من : باشه باشه همین الان میام
و بدون هیچ حرفی قطع کردم و خواستم از اتاق بیرون برم که ، سامیار گفت
سامیار: چیشده ؟ کجا میری ؟
من: حال کوروش بده باید برم
و از شرکت زدم بیرون ، تو راه با حال بدی رانندگی میکردم ،اگه به کوروش چیزی بشه چیکار
کنم ؟ دیگه نه ایندفعه دیگه نه! طاقت شکست و غم تازه ای رو نداشتم ...
ماشین رو جلوی بیمارستان پارک کردم و بدو بدو وارد بخش شدم ، به سمت اتاق کوروش رفتم
که ، از پشت سرم صدای دکتر کوروش رو شنیدم ،
دکتر: سلام اقای دویران حالتون خوبه ؟
من:سلام اقای دکتر ممنون کوروش کجاست ؟ حالش چطوره؟
دکتر:فعلا که خوبه خطر رفع شده اما ....
من:اما چی دکتر؟
دکتر:بهتره تو اتاقم صحبت کنیم
دنبال دکتر راه افتادم وباهم وارد اتاقش شدیم ؛ با تعارفش روی صندلی کنار میزش نشستم و به
حرفاش گوش دادم
من :خب اقای دکتر میشنوم
romangram.com | @romangram_com