#پرستار_عاشق_پارت_39
صبح با صدای آلارم ساعت، از خواب پریدم چشام از خستگی باز نمیشد ؛ اما باید به شرکت
میرفتم و به کارها میرسیدم ، بعد از شستن دست و صورتم به سمت کمدم رفتم و یه کت و شلوار
مردانه سرمه ای برداشتم و با بلوز سفید پوشیدم؛بعد از خوردن صبحونه ، کفشای مشکیم رو پام
کردم و از خونه خارج شدم ؛ پشت چراغ قرمز بودم که، سامیار زنگ زد
من : الو
سامیار: سلام کامیار کجایی ؟
من : دارم میرسم شرکت تو کجایی ؟
سامیار : من شرکتم زود بیا !
من: باشه خداحافظ
سامیار: خداحافظ
بعد از قطع کردن سامیار ،ناخودآگاه نسترن یادم اومد ؛ حرفای دیشبش، رفتارهاش ، کارهاش و از
همه مهمتر بهش گفتم که از کوروش پرستاری کنه و جوابش رو نمیدونستم اما ،امیدوارم که قبول
کنه .
به شرکت رسیده بودم ،از ماشین پیاده شدم و وارد شرکت شدم ، بعد از سلام و احوالپرسی با
کارکنان به سمت اتاق سامیار رفتم ؛
من : سلام چطوری ؟
سامیار: سلام خوش اومدی خوبم عالیم !
من: چیشده ؟ خیلی شارژی
سامیار: اره از یه شرکت تبلیغاتی تماس گرفتن ،مثل این که میخوان ما براشون یه نرم افزار
طراحی کنیم تا بتونن با اون به کارهاشون راحت تر رسیدگی کنن ، قرار شده که فردا بیان تا
درباره جزییات صحبت کنیم
من : اینکه فرصت خیلی خوبیه برای شرکتمون
سامیار سری تکون داد و تو فکر فرو رفت ، برای اینکه اونو از فکر بیرون بیارم گفتم
من : خانواده چطورن ؟
با این حرفم ، به خودش اومد و با حواس پرتی گفت
سامیار: خوبن خیلی خسته بودن وقتی من اومدم خواب بودن خانواده تو چطورن ؟
من : خوبن
romangram.com | @romangram_com