#پرستار_عاشق_پارت_4
مامان:سلام خسته نباشی بیا شام
من:مرسی مامان جان الان میام بابا
کجاست ؟
مامان: بابا با سامیار (داداشم) رفته بیرون کار داشتن
همون لحظه، نیلوفر از طبقه بالا در حالی که، از روی نرده ها داشت سُر میخورد اومد !
نیلوفر: سلام چطوری ابجی خانم؟
من:سلام زلزله مرسی تو چطوری ؟
یکی به پس کلم زد و گفت
نیلوفر: صد دفعه بهت گفتم به من نگو زلزله
من : میخوام بگم و زبونمو رو براش دراز کردم چون میدونستم میخواد خفه ام کنه سریع رفتم و
پشت مامان قایم شدم مامانم یه چشم غره به هردومون رفت که ،سریع نشستیم سر میز و دیگه
صحبت نکردیم؛ وسطای غذا بود که، بابا و سامیار اومدن
سامیار :سلام پرنسس داداش چطوری ؟
سامیار همیشه ب من پرنسس میگفت ، به بابا هم سلام دادم و سامیار رو بغل کردم ؛خیلی
دوسش داشتم، با اینکه از من کوچیک تر بود اما همیشه هوامو داشت تازه درسش رو تموم کرده
بود . مدرک لیسانس مهندس کامپیوترش رو گرفته بود حالا میخواست یه شرکت نرم افزاری برای
خودش داشته باشه .
بعد از خوردن بقیه ی شام، در کنار کل خانواده به اتاقم رفتم و خودم رو روی تخت پرت کردم به
اتفاقات امروز فکر کردم به کوروش ،کامیار و اینکه من اصلا نمیدونستم کوروش یک برادر داره و تو
این چندسالی که بیمار من بود چرا من کامیار رو ندیده بودم کوروش رو مثل برادرم دوس داشتم ؛
خانواده ی خیلی خوبی داشت مادرش افسانه خانم، زنی فوق العاده مهربون بود و پدرش عمو رضا ،
مردی چهارشونه و با ابهت که در ظاهر شاید بشه فکر کرد ،خیلی خشن هستش اما برعکس خیلی
مهربون و دلسوز هست و کتایون عضو کوچک خانواده دویران خواهر کوروش یه دختر خوشگل و
خیلیییی شیطون که مثل نیلوفر بود برام، هنوز کامیار برام خیلی عجیب بود که چرا تا حالا نبود؟
چرا هیچ اسمی ازش نشنیده بودم ؟تو همین فکرا بودم که ، نیلو وارد اتاق شد و گفت
نیلوفر: تو چه فکری خانم پرستار ؟
من: هیچ فکری فقط خسته ام
romangram.com | @romangram_com