#پرستار_عاشق_پارت_37
غراله : به من میگی دهاتی ؟
نسترن: اره دقیقا با خودت بودم مگه کسی هم به غیر تو هست ؟
غزاله خواست جواب بده که ، میلاد دوست غزاله که یه زمانی منم میشناختمش و خیلی ازش بدم
میومد اومد و گفت :
میلاد : چه خبره خانما ؟اروم باشید ! کامیار جان معرفی نمیکنی؟
و به نسترن اشاره کرد
من : نسترن خانم خواهر شریکم ؛ نسترن ایشون هم میلاد از دوستان قدیمم هستن
میلاد: حالا شدیم دوست قدیمی ؟ باشه ؛ خوشبختم نسترن جان
نسترن: من کی به شما اجازه دادم به من بگید نسترن جان ؟ خانم زرین هستم
میلاد اخمی کرد و چیزی نگفت . خوشم اومد افرین !
من : بریم نسترن
نسترن: بریم
بدون توجه به غزاله و میلاد شونه به شونه باهم ، به حیاط رفتیم ؛ داشتیم قدم میزدیم که گفتم :
من : اون دختره ای که باهاش بحث کردی ؛ اون دخترخاله ی من بود همون غزاله ای که ، یک
روزی عاشقش بودم .
نسترن: من معذرت میخوام اما اون وقتی به من گفت دهاتی عصبی شدم
من : نه نه مهم نیس خوب کردی
نسترن: میشه بقیه ی اون قصه ای که تو خونه ی ما تعریف کردی رو بگی ؟ البته اگه میخوای ؟
من : بعد از اینکه تصمیم گرفتم با غزاله ازدواج کنم، این رو با مامان درمیون گذاشتم و قرار شد
که ،برای غزاله تولد بگیرم و سوپرازش کنم و اونجا ازش خواستگاری کنم ؛ همه چی اماده بود
همه ی مهمون ها باهم به خونه ی خالم رفتیم تا ، منتظر غزاله باشیم که بیاد اما ، وقتی وارد
خونه شدیم ؛ غزاله با یه مرد سرپا ، دست تو دست بود و داشت میخندید؛ وقتی من رو دید
خواست یک جوری جمعش کنه اما من ، دیگه متوجه همه چی بودم . از اون روز به بعد دیگه با
خانوادم حرف نزدم چون اونارو مقصر میدونستم ؛ رفتم کانادا تا همه چی رو فراموش کنم و وقتی
شنیدم که ، کوروش مریضه طاقت نیاوردم و برگشتم
4سال با غزاله دوست بودم و در اخر با خیانتی که دیدم باز هم 4سال از زندگی دور بودم .
با صدایی که میلرزید گفت :
romangram.com | @romangram_com