#پرستار_عاشق_پارت_35
کامیار : حالت خوبه ؟ بهتر شدی؟
من : خوبم ، ممنون
کامیار: چقدر خوشگل شدی !
خجالت کشیدم ، گر گرفتم، گونه هام قرمز شد و سرم رو پایین انداختم ؛ کامیار خنده ی بلندی
کرد و گفت :
کامیار: خجالت کشیدی؟ بابا تو این زمونه هم مگه دخترا خجالت میکشن؟ چقدر با مزه شدی
و دوباره خندید ، خواستم جواب بدم که دیدم ، لبخند کامیار محوشده و جاش تو چشماش غم
بزرگی هست و همونجوری ، به در خیره شده .
برگشتم و به در نگاه کردم، یه دختر با لباس مجلسی قرمز و کوتاه بندی که با پولک کار شده بود
و برق میزد؛ با کفشای سیاه ده سانتی ، موهای طلایی و ارایش غلیظش وارد شدو به کامیار زل زد
****
"کامیار "
داشتم به نسترن میخندیدم که ، در باز شد و قامت غزاله توش نمایان شد ؛ بازم جلف بازی ،
ارایش غلیظ ، لباس کوتاه و باز هم ، غزاله همون غزاله بود .
و این غزاله ، چقدر با نسترنی که پیشم با لباس پوشیده ای نشسته بود فرق داشت ؛ چقدر نسترن
پاک و نجیب بود و من داشتم شیفته ی همین ، نجابتش میشدم ؛ حالا غزاله ای رو به روم بود که
، تو صورتش هیچ نشانه ای از دخترانگی و حیا وجود نداشت ، به جاش غزاله ای بود که ، ارایش
غلیظش حرف اول رو میزد و کنارم نسترنی که با یه حرف کوچیکم ، سرخ و سفید میشد و من
همین رو میخواستم ، خجالت نسترن رو میخواستم نه ارایش و لباس کوتاه غزاله رو ، خواست به
سمتم بیاد که رو به نسترن گفتم :
من : بریم کمی حیاط قدم بزنیم ؟
نسترن: وای اره بخدا کلافه شدم همه جوری زل زدن بهم که انگار ادم ندیدن
خندیدم و از جام بلند شدم
من : بس دنبالم بیا
بلند شد که با من بیاد اما همون لحظه پدر و مادرش اومدن
نسرین خانم : نسترن جان ما میریم تو و نیلوفر با سامیار بیایید
من : کجا نسرین خانم ؟ بودین حالا ؟
romangram.com | @romangram_com