#پرستار_عاشق_پارت_34

مشکی که نوک باز بود و یه کیف دستی مشکی که ورنی هم بود خریدم بعد از تموم شدن
خریدای نیلوفر هم به سمت خونه رفتیم .
نیلوفر هم یه کت سبز با شلوار سفید خرید که یه تاب سفید زبرش داشت با یه کیف سفید و
کفش سبز
به ساعت نگاه کردم 1:30بود بعد خوردن نهار یه دوش گرفتم و به اتاقم رفتم لباسارو از نایلون
بیرون اوردم به سمت ایینه رفتم و موهامو که تا کمرم بود رو شونه کشیدم ، موهامو به حالت دمب
اسبی بستم می از پایین موهامو فر کردم بهد سمت کیف ارایشم رفتمو یه رژ جیگری وکمی مداد
و خط چشم و کمی هم ریمل زدم و به سمت کمدم رفتم و یه شال سفید که تازه خریده بودم رو
برداشتم و لباسام رو پوشیدم خیلی قشنگ بودن و بهم میومدن نیلوفر هم کمی بعد اماده شدو
صدام کرد گوشیمو توی کیفم گذاشتم و رفتم پایین ساعت 5:30بود همه حاضر شده بودن
مامانمم گفت که دیگه بریم تا دیر نشه بعد همگی باهم به سمت ماشینمون رفتیم وسوارش شدیم.
ساعت 6:5قیقه بود که رسیدیم از دور به نمای خونشون نگاه کردم، خونه قشنگی بود! وارد حیاط
خونه شدیم یه حیاط خیلی بزرگ داشت که، دور تا دورش رو صندلی چیده بودن وداخل خونه هم
پر از ادم بود .کتایون از خونه به سمت ما اومد و سلام کردو خوش امد گفت و مارو به سمت اتاق
خالی هدایت کرد تا لباسامون رو عوض کنیم ، فضای خونه خیلی ناجور بود همه ی دخترا انگار یه
تیکه پارچه کوچیک به خودشون پیچیده بودن و با ارایش غلیظ داشتن با پسرا صحبت میکردن
؛کامیار هم یه گوشه روی صندلی نشسته بود و حواسش به من نبود افسانه خانم به سمتمون اومد
و به ما خوش امد گفت با مامان گرم حرف زدن بودن که، وارد اتاق شدم و لباسم رو با کت و شلوار
جدید عوض کردم و آتل دستم رو بستم؛ مامان قصد عوض کردن لباسش رو نداشت و همونجوری
با مانتو نشست به سمت مبلی که رو به حیاط بود رفتم و روش نشستم اینجا انگار ،فقط ما فرق
داشتیم همه بدجوری به ما زل زده بودن انگار ادم ندیده بودن !بدون هیچ توجهی بهشون ،برگشتم
تا ببینم، کامیار کجاس که ....
که ،صدایی از پشت گفت :
کامیار: دنبال من میگردی ؟
خودش بود ؛ سرمو به عقب چرخوندم که ، چشم تو چشم شدیم
من : نه ! داشتم خونه رو دید میزدم
لبخند معناداری زد و کنارم نشست .

romangram.com | @romangram_com