#پرستار_عاشق_پارت_32
همین جوری داشتم با مژده کل کل میکردم که کتایون به جمع ما پیوست دیگه سه نفری شروع
کردیم به صحبت کردن . تقریبا عصر بود که همه بعد از نهار خوردن قصد رفتن کردن ، باز من
موندمو کلی دلتنگی ...
یه هفته ، از برگشتم به خونه میگذشت؛ گچ دستم رو باز کرده بودم و آتل از گردنم به دستم وصل
کرده بودم؛ کامیارو از اون روز به بعد ندیده بودم ؛ ولی سامیار می گفت که ، تو شرکت میبینتش
و کارهای شرکت سرو سامان پیدا کرده .
حالم کمی بهتر شده بود اما، حوصلم همش سر می رفت گوشیمو برداشتم و به سما زنگ زدم تا
هم از اوضاع بیمارستان با خبر بشم وهم حالی ازش بپرسم ، اما باز مثل چند روز پیش گوشیش
خاموش بود .
تعجب کردم چرا ،هیچکس از همکارام به من زنگ نمیزدن و حالم رو نمی پرسیدن سما هم که
گوشیش خاموش بود !
داشتم تلویزیون نگاه میکردم که،تلفن خونه زنگ خورد مامان به سمت تلفن رفت و جواب داد
مامان:بله سلااام خوبید ممنون ماهم خوبیم
مامان:بله اونام خوبن سلام دارن خدمتتون
مامان:فردا؟ باشه من هماهنگ کنم انشالله که بتونیم بیاییم
وبعد از خداحافظی گوشی رو قطع کرد کنجکاو شدم که بفهمم کیه پرسیدم
من:کی بود مامان جون
مامان:افسانه خانوم بود برای فردا دعوتمون کرد به جشن
من:چه جشنی؟
مامان:میخواد واسه ی پسرش کامیار که تازه به ایران اومده یه جشن کوچولو بگیره چیزی نگفتم و
با خودم فکر کردم که ، شاید افسانه خانوم میخواد از این طریق ، با کامیار اشتی کنه !!امید وارم
که به هدفش برسه
شب بعد از برگشتن بابا و سامیار، مامان موضوع جشن رو به اونا هم گفت وقرار شد فردا ،به اون
مهمونی بریم و این یعنی که باید برم خرید لباس با این دست شکسته ! مهمونی فردا ساعت 6بود
. وقت داشتم که فردا برم خرید ؛بعد از خوردن شام با نیلو به اتاقمون رفتیم
نیلوفر:نسترن ؟هنوز هم از تصادفت هیچی به یاد نداری؟
من:هنوزم هیچی به ذهنم نمیرسه هرچقدر هم فکر میکنم !
romangram.com | @romangram_com