#پرستار_عاشق_پارت_31

شدیم .
تقریبا30دقیقه دیگه ، به خونه رسیدیم قبل از اینکه به سمت در برم ؛در باز شدو دختر عمم مژده
اومد بیرون و گفت :
مژده : سلام عجیجم خوش اومدی ابجیه گلم حالت خوبه
من:اره ابجی جونم خوبم مرسی
مژده:چرا نمردی من از دستت راحت بشم ایشالله
من:خاک بر سرت بی احساس خیلیم دلت بخواد من بمیرم کی تورو تحویل بگیره
مژده:اولا خاک بر سر تویی ثانیا من به تحویل گرفتن تو نموندم من ارزشم بیشتر از توعه
تا خواستم ،جوابشو بدم سامیار اومدو گفت :
سامیار:چه خبرتونه دوساعته اینجایین برین خونه دعوا کنین
ومارو به سمت خونه هدایت کرد وارد خونه که شدم ؛ همه خانواده اونجا جمع بودن از مادر بزرگ
و پدر بزرگ بگیر تا دوست و همسایه تا من وارد شدم؛ همه بلند شدن و صلوات فرستادن خخخ
ویکی یکی به سمتم اومدنو خوش امد گویی کردن .
معلوم نبود اومدن عیادت یا مجلش ختم من مگه من مردم همین جور داشتم با خودم غر میزدم
که عمم گفت :
عمم:بابا بیایید بشینید بیچاره تازه از بیمارستان اومده بزارید استراحت کنه
مژده: دوکلام از مادر عروس برید بشینید دیگه راست میگه
با این حرف عمم و دختر عمم همه کنار کشیدنو من به سمت ، جایی که مامان واسم اماده کرده
بود رفتم .
کم کم صحبت ها و احوال پزسی ها شروع شد .
بیکار نشسته بودم و به جمعی که مثلا به عیادت من اومده بودن اما ، داشتم باهم پچ پچ میکردن
نگاه میکردم که یدفعه مژده مثل جن ظاهر شدو گفت
مژده:یوهو
یه متر پریدم هوا گفتم :
من:چته دیوونه زهرترک شدم
مژده:بنال ببینم اون شریک سامیار چرا اینقدر بهت زل زده ؟چه خبره ؟
من:برو بابا کو به من زل زده اون داره با خانواده خودش حرف میزنه

romangram.com | @romangram_com