#پرستار_عاشق_پارت_30
من : باشه
دردم کم شده بود و میتونستم بخوابم ، به پهلو و برگشتم و چشمام رو بستم که تا 3ثانیه خوابم
برد .
"کامیار "
امروز ، قرار بود نسترن مرخص بشه و بیاد خونه ، سامیار شرکت نیومده بود و مونده بود پیش
نسترن ، من هم قرار بود ساعت 1با مامان اینا برم بیمارستان تا اونو بیاریم خونه ،دیروز وقتی
فهمیدم نسترن،چیزی از تصادف یادش نیس خوشحال شدم که حداقل تا یه مدت ازم متنفر
نیست ؛ حداقل حالا میتونستم بهش بگم ، از کوروش پرستاری کنه .
ساعت 12:30بود که ،از شرکت خارج شدم و به منشی گفتم که میتونه کمی بعد بره ؛ سوار
ماشین شدم و به سوی بیمارستان حرکت کردم
****
"نسترن "
امروز ، بالاخره میتونستم برم خونه ، تو آیینه که به خودم نگاه میکردم، وحشت میکردم قیافه ام
شبیه میمون ها شده بود ؛ همونطور بدون هیچ کاری نشسته بودم که ، پرستاری وارد اتاق شد و
گفت :
پرستار: سلام عزیزم ، اماده شو تا داداشت بیاد بعد میتونی بری .
و ساکی رو که سامیار از خونه برام اورده بود به دستم داد ؛ ازش تشکر کردم و بعد از رفتنش،
لباسام رو عوض کردم و منتظر موندم تا سامیار بیاد .
کمی بعد در باز شدومامان و باباو سامیار وارد شدن،پشت سر اونا کامیارم وارد شد .
مامان:سلام عزیزم اماده ای؟
من:اره مامان جونم امادم
سامیارو بابا از دستم گرفتنو کمکم کردن که، از تخت بیام پایین ،دقیقا نمیدونستم اومدن کامیار
به اینجا چه دلیلی داره ! توهمین فکرا بودم که ...
کامیار:سلام خانوم زرین
من:سلام اقای دویران ممنون که اومدین
کامیار:خواهش میکنم وظیفه است شمام جای خواهر من
تودلم گفتم :اره جون خودت اگه تنها بودیم سایمو با تیر میزدی به زور لبخند زدمو از اتاق خارج
romangram.com | @romangram_com