#پرستار_عاشق_پارت_29
من : بله کمی درد دارم
سریع یه مسکن بهم تزریق کرد
دکتر : الان دردت کمتر میشه فردا هم میتونی مرخص بشی ،اما باید مراقب باشی دستت شکسته .
من : چشم
بابا : اقای دکتر نسترن هیچ صحنه ای از تصادف یادش نیست .
دکتر : نگران نباشید ، این طبیعی هستش احتمالا بخاطر شوکی هس که ، بهش وارد شده به یاد
میاره اما زمان میبره .
بابا: باشه ممنون
دکتر: خواهش میکنم
و از اتاق خارج شد .
افسانه خانم و کتایون به سمتم اومدن و حالم رو پرسیدن
افسانه خانم : خوبی عزیزم ؟ خیلی نگران شدم
کتایون: ببین قشنگ از خودت مواظبت کن ها نسترن تو واسه ما لازمی جیگر !
و بعد ریز ریز خندید .
من : خوبم ، نگران نباشید مواظبم مرسی از اینکه تا اینجا اومدین .
عمو رضا که ساکت یه گوشه ایستاده بود ؛ با شنیدن این حرفم گفت :
عمو رضا: این چه حرفیه دختر گلم ، وظیفه است .
لبخندی زدم و چیزی نگفتم .
همونجور داشتم با صحبت های خانواده ی خودم با خانواده ی کامیار گوش میدادم که ، سنگینی
نگاهی رو روی خودم حس کردم ، سرمو که چرخوندم متوجه نگاه کامیار شدم ؛ نگاهم غافلگیرش
کرد خواست سرشو بچرخونه که ، یه لبخند کوچیک بهش زدم. اینکارم باعث شد که لبخندش
پررنگ تر بشه .
کمی بعد خانواده کامیار قصد رفتن کردن که ، به اصرار سامیار که گفت خودش میمونه پیشم
شب رو خانواده ی من هم رفتن . حالا فقط من بودم و سامیار ، رو بهش گفتم
من : ماشینم چیشد ؟ وسایلم که توش بود چیشد ؟
سامیار: وسایلات سالم هستن ماشینت کمی داغونه که نگران نباش خودم درستش میکنم حالا تو
کمی استراحت کن
romangram.com | @romangram_com