#پرستار_عاشق_پارت_28

یعنی واقعا نسترن فقط بخاطر حرفای من ، به هوش اومده ! نمیدونم ......
(نسترن)
با بی حالی چشمام رو باز کردم اما همون لحظه ، درد بدی تو سرم پیچید که از درد ناله ی
خفیفی کردم .
کجا بودم ؟چرا سرم درد میکرد؟ تو همین فکرا بودم که با صدای اشنایی ، دوباره چشمامو باز
کردم ، این دفعه دردش کمتر شده بود .
مامان : نسترن جان دخترم حالت خوبه ؟
به زور لب باز کردم و گفتم
من : مامان
مامان : جانم عزیزم، خودتو خسته نکن مامان درد داری؟
من : آ...ره
مامان : الان به دکتر میگم
و از اتاق خارج شد ، بلافاصله در باز شدو سامیار ، بابا ، نیلوفر ، خانواده کوروش و... پشت سرش
قیافه ی نگران کامیار ظاهر شد .
سامیار با چشمای سرخ به سمتم اومد و سرم رو بوسید و گفت :
سامیار: قربونت بره داداش خوبی ؟ نگفتی سامیار داغون میشه؟ چرا با خودت اینکارو کردی ؟
الهی فداش بشم خیلی دوسش داشتم ! مخصوصا وقتی مظلوم میشد .
من : خدانکنه داداشی ، نگران نباش خوبم دیگه
نیلوفر محکم زد رو شونه سامیار و هولش داد و به سمتم اومد .
نیلوفر: چطوری سر به هوا چه بلایی سر خودت اوردی ؟
خندیدم و گفتم
من : چه خبره اینجا مگه چه اتفاقی افتاده ؟
بابا : یادت نمیاد عزیزم ؟ تصادف کردی
چیزی به یادم نمیومد ، هیچی از تصویر تصادف تو مغزم تو نبود .
من : نه هیچی یادم نیس
همون لحظه ، در باز شدو دکترم و پشت سرش مامان وارد اتاق شدن
دکتر : خوبی دخترم ؟ درد داری ؟

romangram.com | @romangram_com