#پرستار_عاشق_پارت_27
مشغول میکنی حق نداری بری پاااااشو
دکتر و پرستارا داشتن معاینه اش میکردن و دوتا از پرستارام سعی داشتن من رو بیرون کنن ،
مانیتور دستگاه به صورت زیگ زاگ حرکت میکرد و همش ، اعداد کنار صفحه تغییر میکرد
همونجور داشتم به دستگاه نگاه میکردم که دکترش رو به من کرد و گفت :
دکتر : ببین اقا پسر گریه نکن حالش خوب میشه سطح هوشیاریش رفته بالا و داره به هوش میاد
لطفا برو و کار مارو سخت نکن
دستم رو رو صورتم کشیدم خیس بود ،من چرا نفهمیدم دارم گریه میکنم ؛ بیخیال مهم نسترن
بود که داشت خوب میشد ، سریع بیرون رفتم و به سامیار خبر دادم همگی باهم به بخش
برگشتیم ؛ همون لحظه دکتر نسترن از اتاق خارج شدو به ما گفت :
دکتر: خانم زرین به هوش اومدن حالشون خوبه کمی بعد به بخش میرن
نسرین خانم : خیلی ممنون دکتر خیلی به دخترم لطف کردین
دکتر : از من تشکر نکنید از جناب دَ
یا خدا این میخواست منو بگه، سریع حرفشو قطع کردم و دستمو گذاشتم رو شونه ی دکترو با
خنده گفتم :
من : دکتررررر من یکسری سوال ها از شما دارم اگر میشه یه لحظه تشریف بیارید و سریع دکتر
رو با خودم به یه جای خلوت بردم؛
من : دکتر اگر میشه ، از رفتن من به اتاق نسترن چیزی نگید خانواده اش چیزی نمیدونند بد
میشه .
دکتر که تا اون لحظه با تعجب به من زل زده بود، گفت :
دکتر : بحث عشق و عاشقیه ؟
من : شما فرض کن بله
خندید و گفت :
دکتر : امان از دست شما جوان ها باشه نمیگم. اما واقعا بخاطر حرفای تو بود که خانم زرین عکس
العمل نشون داد و به هوش اومد آفرین به تو
من : مچکرم
بعد از خداحافظی با دکتر، به کتایون پیام زدم که نسترن به هوش اومده و به سمت سامیار رفتم و
کنارش نشستم تا نسترن رو به بخش منتقل کنن
romangram.com | @romangram_com