#پرستار_عاشق_پارت_26

نمیخواست ببینمش نسترن برام مهم تر بود .
با سامیار برای شرکت چندتا، کارکن استخدام کردیم که بابک هم ،شامل اونا میشد .
امروز هم ،طبق معمول اومده بودم ملاقات نسترن ، خانواده اش باز داغون بودن ؛ دلم میخواست
برم پیش نسترن ، اما اگه اینکارو میکردم خانواده اش ممکن بود که ، بد متوجه بشن . یه دفعه
جرقه ای تو ذهنم خورد! سریع به سمت سامیار رفتم و گفتم :
من: سامیار حال خانواده ات خوب نیس به نظرم بهتره ،اونارو یه هوا خوری تو حیاط بیمارستان
ببری ، نگران نباش من اینجا هستم چیزی شد خبرت میکنم .
سامیار نگاه کوتاهی به خانواده اش کرد و گفت
سامیار : خیلی خب ، اما حواست به نسترن باشه چیزی شد بگو
من : باشه باشه حتما نگران نباش
سامیار به سمت خانواده اش رفت و کمی بعد ، باهم به حیاط رفتن ؛من هم سریع به سمت
پرستاری که اونجا بود رفتم و بهش گفتم که میخوام ، برم پیش نسترن ، بعد از پوشیدن لباسهای
مخصوص وارد اتاق نسترن شدم ؛ فقط 5دقیقه فرصت داشتم .
الهی بمیرم چقدر لاغر شده بود، اما هنوز هم زیبا بود ! دستش شکسته بود و دور اون حصاری از ،
گچ سفید وجود داشت ؛ اطراف چشمش کبود و دور سرش باند پیچی شده بود و تو دست چپش
هم سروم بود . دستگاه های زیادی بهش وصل بودن و گاهی صدایی از خود در میاوردن .
دستش رو تو دستم گرفتم و نوازشش کردم ، دستش گرم بود گرمایی که به من ارامش میداد ،
لطیف بود لطیف مثل چشمای معصوم نسترن !
من : نسترن خانومی، نمیخوای بلند شی قول میدم دیگه اذیتت نکنم، من رو ببخش نسترن
خواهش میکنم بلندشو! نزار دوباره شکست بخورم پاشو کمکم کن بشم کامیاری که 4سال پیش
گمش کردم ؛ پاشو لطفا! نسترن من ....
میخواستم ادامه بدم که، صدای مرگبار دستگاه ها بلند شد چه خبره نه خواهش میکنم نسترن ،
نرو ازت خواهش میکنم. همون لحظه پرستار ها و دکتر وارد اتاق شدن سعی میکردن از اتاق
خارجم کنن اما ،من تقلا میکردم و فقط نسترن رو صدا میکردم
من : نسترن پاااااشو خواهش میکنم پااااشو نزار برم پاااااشو ببین سامیار چقدر عذاب میکشه ،
مامانت و بابات چقدر اشک ریختن ، نیلوفر چقدر داغونه تورو به خدا ، پااااااشو پاااااشو کوروش و
من هنوز بهت نیاز داریم نرو نسترن نرو خیلی زوده ؛ حالا که داری تمامه فکرمو قلبمو به خودت

romangram.com | @romangram_com