#پرستار_عاشق_پارت_23
من : چطور فهمیدی تصادف کرده
سامیار: شرکت نشسته بودم که مامانم زنگ زد و با گریه گفت که از بیمارستان زنگ زدن گفتن
نسترن بیمارستانه باید بریم من سریع خودم رو رسوندم ظاهرا سرعتش خیلی بالا بوده خورده به
ی ماشین و ماشین نسترن هم از راه خارج شده و باز دوباره خورده به یه جدول دکترش میگفت
وقتی آمبولانس رسیده محل حادثه دیده که سر نسترن محکم خورده به فرمون و بدجوری خون
میومده احتمال خونریزی مغزی داره و باز گریه کرد
من : اروم باش داداش انشاالله هیچی نمیشه
جوابی نداد منم پاشدم و به خانواده نسترن سلام کردم و کمی دلداریشون دارم خودم بیشتر از اونا
نیاز به دلداری داشتم اگه چیزیش میشد چی حالم خیلی بد بود داشتم عذاب میکشیدم انگار که
داشتن به قلبم خنجر میزدن نمیدونم چرا اما نسترن برام مهم شده بود یکم دیگه اونجا موندم و با
سامیار و خانواده اش خداحافظی کردم و از بیمارستان خارج شدم باید به مامان اینا خبر میدادم
بعد از کلی کلنجار با خودم تصمیم گرفتم برم خونه و به اونا بگم سوار ماشین شدم و راه خونه رو
در پیش گرفتم....
پیاده شدم و زنگ در رو زدم حس عجیبی داشتم بعد از سالها جلوی در این خونه بودم این خونه
ای که یه زمانی با حال بدی ترکش کردم همونجوری منتظر بودم که در باز شد و قامت زنانه اش
تو چارچوب در نمایان شد با همون رژ لب جیغش با همون لباسای جلفش با تعجب بهم زل زده
بود خودش بود بعد از سالها حالا داشت به من نگاه میکرد.....
خودش بود هیچ تغییری نکرده بود جز اینکه دیگه غزاله ی من نبود؛ همونجور بهش با پوزخند زل
زده بودم که گفت :
غزاله: کامیار
عقب گرد کردم که برم اما همون لحظه، گوشیم زنگ خورد بابک بود .
من : بله
بابک : کامیار کجایی من اومدم شرکت نبودی گوشیتم که زنگ میزنم برنمیداری
من: ببخشید بابک فراموش کردم اتفاقی افتاد که نتونستم بیام بمونه فردا بیا شرکت
بابک: باشه باشه مواظب خودت باش خداحافظ
من : خداحافظ
دیگه به غزاله نگاهی ننداختم و خواستم وارد خونه بشم که ،از دستم گرفت و گفت :
romangram.com | @romangram_com