#پرستار_عاشق_پارت_21

200 .150 ,120, 100 :سرعت
این دیگه اخرین باره که اجازه میدم اذیتم کنی
چشمام تار میدید صدای بوق ماشینی به گوشم میرسید اما توانایی عکس العملی رو نداشتم دستام
از روی فرمون سُر خورد یه چیزی محکم با ماشینم برخورد کرد چشام سیاهی رفت و دیگه هیچی
نفهمیدم ....
(کامیار)
پیش کوروش نشسته بودم و به اتفاقات چند ساعت قبل فکر میکردم چقدر سخت بود دیدن
نسترن تو اون وضعیت اونم بخاطر من اما مجبور بودم بخاطر کوروش بخاطر خودم...
وقتی بهم زنگ زدن و گفتن که حال کوروش بده دنیا روی سرم خراب شد تمام ناراحتیمو سر
نسترن خالی کردم با اینکه اون تقصیری نداشت قصد داشتم کوروش رو بیارم خونه ی خودم و
اونجا به درمانش ادامه بده و برای اینکار به یه نفر نیاز داشتم که بشه بهش اعتماد کرد و اون
نسترن بود اما اگه از نسترن میخواستم که کارشو ول کنه و از کوروش پرستاری کنه قبول نمیکرد
منم این اتفاق رو فرصت دیدم و کاری کردم که اخراج بشه حداقل اونوقت میتونستم یک جوری
راضیش کنم با صدای کوروش از فکر بیرون اومدم
کوروش: چرا اینکارو کردی اون که تقصیری نداشت کامیار اتفاقا اون خیلی از من مراقبت میکرد
میخوای به خانواده اش چی بگی ؟ تو با داداشش شریکی!
کامیار: بعد ها میفهمی که چرا اینکارو کردم دیگه نمیخوام از این موضوع صحبت کنم میرم
شرکت کارها رو همونطور ول کردم.
از جام بلند شدم و با کوروش خداحافظی کردم
کوروش: خداحافظ
از بیمارستان خارج شدم و به سمت شرکت راه افتادم شاید نسترن تا الان به سامیار گفته باشه که
بخاطر من اخراج شده اونوقت شراکت ماهم تموم میشد
تو پارکینگ شرکت پارک کردم و سوار آسانسور شدم شایدم همین الان سامیار همه چی رو تموم
میکنه و من دیگه به هیچ وجه نسترن رو نمیبینم اما من اماده بودم برای جنگیدن بخاطر کوروش
بخاطر نسترن که حالا خیلی بیشتر بهش جذب میشدم وارد شرکت شدم شرکت تازه امروز افتتاح
شده بود و هیچ کارکنی توش نداشتیم و این یعنی کلی کار باید به تنهایی انجام بدیم وارد اتاق
سامیار شدم نبود صداش کردم

romangram.com | @romangram_com