#پرستار_عاشق_پارت_18
بابک : الحق که هیچوقت کم نمیاری با یه ناهار فردا تو رستورانمون چطوری
پدر بابک اشپز بود و یه رستوران داشت تو بهترین جای تبریز
من : من همیشه پایه ام
بابک : بس فردا ساعت 1جلو در خونه ات هستم
من : شرکتم فردا افتتاح میشه ادرس رو بهت میفرستم بیا اونجا
بابک : باشه مهندس کاری نداری
من : نه قربانت شب بخیر
بابک : شب بخیر
بابک یه حسابدار خیلی خوب بود که، فعلا بیکار بودو من قصد داشتم اون رو به عنوان حسابدار
شرکت استخدام کنم.
دیگه کم کم خواب به چشمام اومد، چراغ رو خاموش کردم و در عین خستگی به خواب رفتم.
(صبح روز بعد)
از زبان نسترن
با خستگی که ناشی از دیشب بود مریض جدید رو معاینه کردم و به دکتر شرح حال دادم تمام
دیشب تا زمانی که بخوابم فکرم پیش حرفای کامیار و اون چشمک بی معنیش بود و حالا هم به
سراغم اومده بود به نظرم در عین بداخلاقی و غرور بیش از حدی که داشت خیلی دلسوز بود و به
قول خودش فقط به خاطر شکستی که خورده بود بد بین بود نسبت به همه نمیدونم اون شکست
چی بود اما هرچی که بود خیلی بد بود
امیر: خانم زرین حالتون خوبه؟ حواستون کجاست ؟
با صدای دکتر شایانمهر به خودم اومدم
من : بله بله معذرت میخوام دکتر دیشب خوب نتونستم بخوابم برای همین الان کسل هستم
امیر: خیلی خب شما فقط سر ساعت به مریضم سر بزنید و داروهاش رو بدین
من: چشم می تونم برم ؟
امیر: بله بفرمایید
به سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم امروز افتتاحیه ی شرکت سامیار بود و من نمیتونستم
کنارش باشم داخل اتاق کوروش شدم خواب بود عجیبه ساعت 11هستش این چرا خوابه به
سمتش رفتم که یه دفعه متوجه شدم دستگاه تنفسش کار نمیکرد و این یعنی که نفس نمیکشید
romangram.com | @romangram_com