#پرستار_عاشق_پارت_17
من : میخوام با دکتر کوروش صحبت کنم و اگه صلاح ببینه اون رو به خونه خودم ببرم و براش
پرستار بگیرم و دکترش هم هر هفته بیاد معاینش کنه
مامان: چرا نمیای خونه ما و کوروش رو هم اونجا نگه داریم مادر اونطوری بهتره توام وقتی میری
سرکار من میمونم پیشش دیگه نیازی نیس براش پرستار بگیری
من : میدونید که به هیچ وجه پامو تو اونجا نمیزارم کوروش رو میبرم پیش خودم و ازش مواظبت
میکنم پرستارم که بالا سرشه شمام هروقت خواستی میای پسرتو میبینی
بابا : اما کامیار جان شاید صلاح نباشه که کوروش تو خونه باشه یا هم با یه پرستار ناشناس که
معلوم نیس کیه و چه کاره اس تو خونه تنها باشه
من : من هم این چیزارو میفهمم برای همین فکره همه چیو کردم یه شخص مورد اعتماد رو در
نظر دارم و پیگیری درمانه کوروش هستم مثل شما ها بدون فکر کاری نمیکنم که اخرش خودمم
پشیمون شم
هردو ناراحت شدن و چیزی نگفتن رسیده بودیم جلوی در پیاده اشون کردم و به سمت خونه ی
خودم رفتم . تو کل راه چهره ی نسترن اومد تو ذهنم ،چقدر از حرفام پشیمون بودم که باعث
شدم گریه کنه، نسترن پاک بود اما یه لحظه وقتی اون رو تو بغل دکتر دیدم، خون جلوی چشمامو
گرفت و فقط تو فکر این بودم که تلافی کنم؛ وقتی رسیدم ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و به
خونه رفتم، یه دوش 5دقیقه ای گرفتم و به رختخواب رفتم از فردا دیگه قرار بود با سامیار تو
شرکتی که شریکی گرفته بودیم کارمون رو شروع کنیم؛ اون یه طراح نرم افزار بود و من 4سال
بود که تو کانادا یه برنامه نویس معروف بودم و وقتی شوق سامیار رو دیدم و خودم که حالا دنبال
یه فرد خوب ، برای شرکتم تو ایران بودم و وقتی با سامیار اشنا شدم مطمئن بودم که نظریه ی ما
دوتا و کارمون یه اعتبار و شهرت خوب برای شرکتمون میشه! به خصوص که وقتی فهمیدم داداشه
نسترنه تو تصمیمم مصمم شدم تو همین فکرا بودم که ،گوشیم زنگ خورد
بابک بود دوست دوران سربازیم که واقعا، دوسش داشتم و از وقتی ایران اومده بودم ندیده بودمش
،وقتی من برگشتم اون با خانواده اش شمال بود و قرار بود بعد برگشتن باهم قرار بزاریم و هم
دیگه رو ببینیم گوشیو جواب دادم
من : بله
بابک : چطوری خرس گنده ؟
من : خرس خودتی دایناسور خوبم تو چطوری ؟
romangram.com | @romangram_com