#پرستار_عاشق_پارت_16
روش فکر همه چیز رو کرده بود که باغزاله نامزد کنم و درسمون رو باهم ادامه بدیم؛ از اون روز به
بعد به غزاله فکر کردم و سعی کردم بیشتر بشناسمش اون هم انگار، از نقشه های مامانم خبر
داشت که خودشو بهم نزدیک میکرد؛ روزها میگذشت و من وابسته ی غزاله میشدم و حس دوست
داشتن تو دلم رشد میکرد، دیگه مثل عاشق ها شده بودیم ، هرروز بیرون میرفتیم، حرف میزدیم و
حرفای عاشقانه بهم میگفتیمدر واقع من نمیدونستم که ، من فقط وابسته ی محبت های دروغین
غزاله شدم ؛ دیگه تصمیم داشتم با غزاله ازدواج کنم ......
داشتم ادامه میدادم که ، دیدم مامان اینا اماده رفتن شدن ؛ به نسترن نگاه کردم و گفتم
من : به نظرم باید برم خداحافظ
نسترن: خداحافظ
با خانواده نسترن هم خداحافظی کردم و به خونه رفتیم، در واقع با مامان اینا قهر بودم اما وقتی
سامیار گفت مامانش شام دعوتم کرده با خانواده ام، مجبور شدم با مامان اینا بیام .
زمان بیرون رفتن از خونه نسترن ، همه ی اعضای خانواده برای بدرقه ما تا دم در اومدن ؛ هیچ
کس حواسش به منو نسترن نبود که ،از موقعیت استفاده کردم و به نسترن چشمک زدم و سریع
به سمت ماشین رفتم و پشت فرمون منتظر نشستم ؛ مامان و بابا هم وقتی اومدن راه افتادیم .
سکوت تو ماشین حکمفرما بود، من حرف نمیزدم و اونا هم متوجه بودن که من فقط ، مجبوری با
اونا به این مهمونی اومدم ؛ برای همین صحبت نمیکردن تا فاصله ی بینمون بیشتر نشه ، تا کمتر
یادم بیاد، تا کمتر یادشون بیاد، که با من ، با پسرشون چیکار کردن؛ شاید پشیمون بودن، اما من
هنوز اونقدری زخمم خوب نشده بود که اونهارو ببخشم ، هنوز حاضر نبودم فراموش کنم که
چجوری با زندگیه پسرشون بازی کردن، با زندگیه کامیار دویران ،همون کامیاری که وقتی از
سربازی برگشت، به اجبار عاشق دخترخالش شد ؛ چه ساده زندگیه کامیار 22ساله ، به دست
عشق زندگیش خراب شد! عشقی که 4سال داشت اما ، به اندازه 4روز هم ارزش نداشت و حالا،
همون کامیار 22ساله ، 30سال داشت و قوی تر , بی رحم تر , خشمگین تر شده بود ؛شکستی
که خورده بود، اون رو بزرگ کرده بود و حالا مقصر تمامه اینا، خانواده ام بودن و من 4سال بود
که دیگه ، کامیار سابق نبودم و داشتم به سمت دختری کشیده میشدم که به نظرم با همه فرق
داشت؛ دختری که شاید، به نظرش من بداخلاق ترین انسان روی زمین بودم ، اما خبر نداشت که
من ، داشتم تو سیاهی چشمای اون خودم رو پیدا میکردم؛ همون کامیار 4سال پیش، آهی
کشیدم و سکوت رو شکستم
romangram.com | @romangram_com