#پرستار_عاشق_پارت_15

اشکاش شروع به ریختن کردن ، یه نگاه خیلی کوتاه اما وحشیانه و پر از نفرت بهم انداخت و رفت
به سمت مبل رفتم نشستم اما فکرم همش پیش نسترن بود؛ شاید زود قضاوت کردم و تو حرفام
خیلی زیاده روی کردم ، دلم یه جوری شد !! نتونستم طاقت بیارم و به سمت حیاط راه افتادم. همه
مشغول صحبت بودن و کسی متوجه من نبود، وسط حیاط یه تاب بزرگ داشتن که نسترن روش
نشسته بودو از تکون خوردن شونه هاش مشخص بود که داره گریه میکنه؛ به سمت تاب رفتم و
کنارش نشستم هیچ واکنشی نشون نداد و به هق هقش ادامه داد، دلم نمیخواست گریه کنه رو
کردم بهش و گفتم
من : میدونم زیاده روی کردم لطفا گریه نکن معذرت میخوام
سکوت
من : نسبت به زن ها دید بدی دارم برای همین از همه کارهاشون ایراد میگیرم
بازم سکوت
من : نسترن لطفا گریه نکن خانمی .
لحنم ملایم شده بود! بعد از مدت ها، اولین باری بود که داشتم با لطافت و مهربونی حرف میزدم؛
اولین بار بود که بهش میگفتم نسترن !!
نسترن : نسترن خانم
من : خیلی خب نسترن خانم گریه نکن معذرت میخوام درکم کن که بد ببین هستم
نسترن : اشکال نداره
دستم رو بردم اشکاشو پاک کنم که سرشو عقب کشیدو گفت
نسترن : چیکار میکنی دست نزن
من : باشه باشه
چند لحظه سکوت بینمون برقرار شد، دلم گرفته بود نمیدونم چرا اما نسبت به نسترن حس
متفاوت داشتم و از این حس میترسیدم ؛ یه دفعه شروع کردم به حرف زدن !
من : نفرت من از زنها از 4سال پیش شروع شد، دخترخالم غزاله 18سالش بود یه دختر پر شور
و شوق و شیطون که از کلکل با پسرا خوشش میومد ؛ من زیاد با غزاله صمیمی نبودم تا اینکه،
بعد از تموم شدن سربازیم مامانم تصمیم گرفت که واسم زن بگیره و بهم غزاله رو پیشنهاد داد ، تا
اون لحظه به غزاله فکر نکرده بودم و واکنش تندی به مامان نشون دادم و گفتم من نمیخوام
ازدواج کنم درضمن دارم درسم رو ادامه میدم؛ مامان اما مرغش یه پا داشت ، گفت که فکر کنم

romangram.com | @romangram_com