#پرستار_عاشق_پارت_13

سر خیابون وایسادم تا بلکه تاکسی پیدا کنم، همونطور که داشتم دنبال تاکسی میگشتم فکر کردم
که این شریک داداشم کی میتونه باشه؟ خداکنه ادم درستی باشه !.
تو همین فکرا بودم که ، دیدم یه تاکسی داره میاد سمتم سریع دستم رو بلند کردم و بعد از
ایستادن تاکسی سوارش شدم ؛ تبریز مایه خیابون به اسم فجر داره که اونجا هرچیزی میشه پیدا
کرد ، از میوه بگیر تا لباس و لوازم خانگی یعنی تا اون حد خخخخخ ادرس اونجارو ب راننده دادم
و منتظر موندم تا برسم ،حدود یه ربع یا ده دقیقه دیگه رسیدیم.بعد از حساب کردن کرایه راننده ،
پیاده شدم و شروع کردم یکی یکی وسایل هایی که تو لیست نوشته بود رو خریدم .ساعت 4بود
که رسیدم خونه دستام دیگه داشتن قطع میشدن، نایلون هارو به مامان دادم و به سمت حموم
رفتم؛ بعد از یه حموم حسابی به سمت کمدم رفتم یه سارافون سرمه ای جلو باز که یقه مردونه
داشت ، با زیر سارافونی سفید از جنس حریر، با شلوار سرمه ای تنگ و شال سفید با رگه های
طلایی برداشتم و شروع به اماده شدن کردم یه گردنبند مرغ امین هم انداختم دور گردنم به
سمت ایینه رفتم و کمی کرم به صورتم زدم مژه هام خیلی بلند بودن و نیازی به ریمل نداشتم
یکم خط چشم و کمی مداد ابی به چشمام کشیدم، رژ کالباسی رو روی لبای قلوه ایم کشیدم تو
ایینه به خودم خیره شدم !چشمای مشکی، بینی قلمی و مژه های بلند از جلوی ایینه کنار رفتم؛
کمی از عطر مخصوصم به گردنم و مچ دستم زدم و از اتاق خارج شدم . مامان و نیلوفر اماده بودن
و بابا و سامیار تازه اومده بودن به همه سلام کردم و شروع کردم به چیدن میز ، ساعت نزدیک بود و این مهمون ها کمی بعد میرسیدن ؛همه حاضر و اماده نشسته بودیم سامیار که کنارم
نشسته بود تو گوشم گفت .
سامیار: امروز سوپرایز بزرگی برات دارم
من : چی ؟
سامیار: میفهمی
شونه ام رو بالا انداختم و چیزی نگفتم همون لحظه، زنگ در رو زدن همه به سمت در رفتیم و
مامان در رو باز کرد ؛ با دیدن افرادی که پشت در بودن شاخ در اوردم اینا اینجا چیکار میکردن؟!
خانواده دویران پشت سرشون هم کامیار با پوز خند داشت به من نگاه میکرد، این اینجا چیکار
میکرد اونم با خانوادش که قهر بودن؛ ظاهرا فقط اینجا من شوکه شده بودم همه خبر داشتن که
اینجا چه خبره! معلوم بود که کامیار میدونسته سامیار برادر منه و سامیارم فهمیده که من پرستار
داداش کامیارم و طبق معمول که خانواده ها هم قبلا اشنا شده بودن و فقط میخواستن من اینجا
عین بز به کامیار زل بزنم

romangram.com | @romangram_com