#پرستار_من_پارت_98
می خواستم برم به پرستار بگم لااقل یه مسکنی، زهرماری، چیزی بیارن بزنن به این بیچاره که یه کم آروم بشه... اما شهاب دستم رو محکم گرفته بود... باشه بابا ولم کن، فرار نمی کنم. نخیـــــــــــررررر... کلا تعطیل بود...
_«شهاب...»
تو دلم گفتم الان می گه:_«جان؟؟؟؟؟»
ولی فقط سرشو برگردوند رو بهم و منتظر نگاهم کرد... خاک تو سرت... بی لیاقت... ببین با چه احساسی صدات زدم! یه جانم بگی هرویینای تو خونت کم می شه؟؟؟؟
گفتم:_«درد نداری؟»
_«نه!!!»
_«به من دروغ نگو...»
_«به نظرت تا حالا خیلی بهت دروغ گفتم؟!»
_«حرفو عوض نکن شهاب...»
لبخند زد... بازم دستم رو فشار داد... زل زد بهم... ای بابا چرا این یهو این جوری شد؟؟؟ چاقوئه اثر داشتا!!! می دونستم درد داره... مطمئن بودم درد داره و تحمل می کنه... مگه می شه یه همچین آدمی با اون ضربه ی چاقو و با اون خماری حالا بعد عمل هیچیش نباشه!!! غیر ممکن بود... ولی یه آهم نمی کشید... وااااااااای چه تحملی داره اینم... داشتم به این نتیجه می رسیدم که چیکار کنم تا بتونم دستمو از دستش بکشم بیرون... یکی در اتاق رو زد و بدون منتظر شدن پرید تو... دوتایی از جا پریدیم... تند دستامونو از هم جدا کردیم و من صاف نشستم... سهند داشت با یه حالتی نگاهمون می کرد... شهاب بهش چشم غره می رفت... منم که سرمو زیر انداخته و داغ کرده بودم... چه آبرو ریزی!!! اون از دیشب و گریه هام که سهند اون سوالای مسخره رو می کرد و اینم از تصویری که امروز دید... حالا خوبه وارد مرحله های بدتر نشده بودیم!!! سهند با چند تا نایلون میوه و کمپوت و رانی و یه جعبه شیرینی اومد تو... چه خبر بود این همه خوردنی!!! نایلونا رو ازش گرفتم و تشکر کردم... سهند کنار شهاب رو تخت نشست و زد رو شونش:_«چطوری رفیق؟!»
_«مثل این که شما بهتری!»
_«اون که بعله... جدی جدی دیشب داشتی حلوا خورمون می کردیا... نصفه راه، دیدی یکی خیلی منتظرته بی خیال شدی دیگه آره؟!»
سهند حرف می زد اما با لبخند معنا داری به من نگاه می کرد... شهاب رد نگاه سهند رو دنبال کرد... چشم تو چشم شدیم... لامصب اون چشم بود یا پروژکتور... خمار اما برق می زد... زود خودمو سرگرم گذاشتن نایلونها توی کشوی کمد کردم... صدای شهاب رو شنیدم...
_«تا چشمت دربیاد... حالا خودتو تیکه تیکه کنی دیگه برنمی گردم...»
_«بــــله... دیگه شما که بــــله... منم یه همچین پَ...»
یهو ساکت شد... وا؟! چرا بقیه حرفشو نزد؟! کشو رو بستم و برگشتم رو بهشون... شهاب بلافاصله دستشو از رو دهن سهند برداشت... سهند یه نفس عمیق کشید و با اخم گفت:_«الهی که یه هفته گیرت نیاد... داشتی خفم می کردی بی شعور...»
romangram.com | @romangram_com