#پرستار_من_پارت_97

اشکم روی گونم سر خورد... نگاهی به دستش کردم... سَرم رو کنار دستش روی تخت گذاشتم... چشمام رو بستم و از ته دل از خدا خواستم سلامتیِ کاملش رو به دست بیاره... سالم سالم... پاک پاک بشه...
چشمامو باز کردم... گردنم درد گرفته بود... حس نوازش دستی رو روی سرم حس می کردم... سرمو بلند کردم... شهاب با لبخندی غمگین بهم نگاه می کرد... به خودم اومدم... داشت سر منو نوازش می کرد... وای دستش توی دستم چه کار می کنه؟ با حالتی شرمنده اومدم دستم رو از توی دستش در بیارم که دستمو فشار داد و آروم زیر لب گفت:_«بذار باشه...»
نگاهی بهش کردم... صورتش زار می زد که محتاجِ مواده... اون الان به من نیاز داره... نباید دستی که به سمتم دراز کرده رو پس بزنم... لبخندی به چهره ی رنگ پریده اش زدم و دستشو فشار دادم... آروم گفت:_«تو حالت خوبه؟ کی منو آورد بیمارستان؟»
_«من خوبم... تو هم با آمبولانس اومدی...»
_«تو با کی اومدی؟ تو هم با آمبولانس اومدی؟»
_«نه... با سهند اومدم...»
_«مگه اونم اینجاست؟»
_«آره رفته توی محوطه... بیچاره از دیشب تا حالا اینجاست...»
چند دقیقه آروم بود بعد گفت:_«یگانه؟»
وای از این که صدام کرد دلم غرق خوشی شد... دخی جلو خودتو بگیر... حالا جلوش پس میفتیا...
_«بله؟»
_«من دارم می میرم... بدنم ضعیفه... به مواد احتیاج دارم...»
اخم کردم و گفتم:_«نمی بینی به خاطر مواد افتادی روی این تخت؟ بازم می خوای؟»
سرفه ای کرد و گفت:_«چی کار کنم؟ معتادم... می فهمی؟ معتاد...»
معتاد آخر رو تقریبا بلند گفت... لامصب هنوزم برای داد زدناش جون داشت... البته بهش حق می دادم... حالش خراب بود... دستشو فشار دادم و گفتم:_«انتظار نداری که توی بیمارستان بهت مواد تزریق کنن؟»
هیچی نگفت... روشو کرد به سمت مخالف من... اما دستش هنوز توی دستم بود...

romangram.com | @romangram_com