#پرستار_من_پارت_94

وای... چه خوشگله این صدائه! برگشتم پشت سرم... شهاب یه سیب تو دستش بود و دستشو بالا گرفته بود... داشت ریز می خندید و نگاهم می کرد ببینه که چه واکنشی نشون می دم...
دوتا پا داشتم، چهار پنج تا دیگه هم به اضافه اش کردمو دویدم... به طرف سیبه... انقده خوشمزه به نظر می رسید که فقط دوست داشتم کلش بزنم. تا رسیدم بهش دستمو بردم بالا که بگیرمش... بلافاصله شهاب دستشو کشید عقب... با اخم نگاهش کردم:_«نامرد... سیبمو بده»
_«شرط داره»
قبل ازاین که بخوام حرف بزنم دستاشو باز کرد و اشاره کرد برم... نفسم گرفت... با اخم بهش نگاه می کردم... داشت التماس می کرد اما با نگاه...
_«مگه سیب نمی خوای بیا دیگه...»
به طرفش دویدم... رو هوا گرفتم و تو آغوشم کشید... بو عطر می داد... نفس عمیق کشیدم... سیب دستشو جلو آورد و چونمو بالا گرفت... سیبو گرفت طرفم:_«بگیرش...»
داشتم می خندیدم... شهاب سرشو نزدیک کرد... نزدیک تر... صورتامون باهم فاصله نداشت... منو بیشتر به خودش فشار داد و...
_«میگ میگ....»
با وحشت پریدم بالا... ای الهی جزغاله بشی آرزو... ببین زنگ این ماس ماسکمو چی گذاشته؟! هنوزم یادم رفته بود عوضش کنم... سرم درد گرفته بود... ساعت رو نگاه کردم. هفت و بیست دقیقه بود... خانم کیانی نبود... زیر سرمو دو تا چادر گذاشته بود و رفته بود... امروز شهاب به بخش منتقل می شد... چه خوب که برگشت... دیشب نحس بود اما برگشت شهاب... خیلی ام خوب بود... شهاب؟؟؟ یهو سه متر از جا پریدم... این خوابه چی بود من دیدم؟! بسم الله همینو کم داشتم دیگه... کجا بودیم؟! تو باغ... باغ برای چی؟! چرا شهاب انقدر خوشگل می خندید؟! تازه بلوز سفید تنش بود... تازه سیب سرخ از درخت چید و بهم داد... تنم لرزید... نه من تعبیر نمی کنم... یاد مامان بزرگم افتادم... همیشه می گفت... بسه یگانه قرار شد خوابتو تعبیر نکنی... اصلا خواب زن چپه... ولی من دخترم!!! خفه لطفا...
همیشه می گفت وقتی یه پسر جوون یه سیب سرخ از درخت می چینه... یعنی عاشقه... وقتی سیب رو به یه دختر بده یعنی داره ابراز عشق می کنه...
مامان بزرگ!!! تعبیر نکن قربونت برم... تعبیر نکن... اَه...
کلاس داشتم. بلند شدم و رفتم دست و صورتم رو تو دستشویی بشورم... دیشب وقت نشد نماز شکر بخونم... اول وضو گرفتم که برم نماز بخونم... بعدم برم خونه لباسامو عوض کنم تا به کلاسم برسم... تو دستشویی های بیمارستان بودم ...روبرو آینه ایستادم ...یا خدا....این دخترشلختهه کیه اینجا؟! ایــــــــــــــــی چه ریختی! صورتم پر خون خشکه بود... باورم نمی شد... رفتم جلوتر و صورتم رو از نزدیک دیدم... خونای شهاب... همون موقع که با دستاش اشکامو پام کرد... هنوز جای دستاش رو صورتم بود! دست کشیدم رو صورتم... اشکام جوشید... دلم براش پرپر زد... بس کن یگانه!!! از دیشب تا حالا داشتی زر زر می کردی... چرا کسی بهم نگفته بود برم صورتمو بشورم؟! انقدر همه داغون بودن و انقدر منو داغون دیدن که این یکی رو تو صورتم ندیدن... کاش می شد هیچ وقت جای دستاشو... اون خونای پر از هروئینش رو از رو صورتم نشورم... کاش... شیر آب رو باز کردم و یه مشت پاشیدم به صورتم که خنکای آب سرد آرومم کرد...
توی دانشگاه اون قدر کلافه بودم که حد نداشت... به چند تا از بچه هایی که می شناختم سلام کردم و تند تند می رفتم سمت کلاسم... هنوز استاد نیومده بود... رفتم دورترین نقطه ی کلاس نشستم تا در دسترسش نباشم... حوصله کلاس رو نداشتم... وای الان شهاب رو می برن بخش و من نیستم... ای بابا شانسو دارین؟ بعد پنج دقیقه کلاس پر شد و استاد هم رسید... شروع کرد به حرف زدن که من هیچی نفهمیدم... فقط یه خودکار گرفته بودم دستم و روی کاغذ روی میز خط خطی می کردم... آرزو و صدف جفتم نشسته بودن... اونا هم از این که زیاد تحویلشون نگرفتم تعجب کرده بودن...
بعدا براشون تعریف می کنم که ماجرا چیه... فعلا بیخیال... بعدا براشون توضیح می دم... ویبره ی گوشیم جیب مانتومو لرزوند... سریع درش آوردم...
سهند بود که نوشته بود:_«شهابو آوردن بخش... حالش خوبه... اما الان بخاطر درداش بهش مسکن زدن... خوابیده... خواستم از نگرانی درت بیارم...»
تند جواب دادم:_«نذاری خانم و آقای کیانی ببیننش... ممکنه عصبانی بشه... این چیزا براش خوب نیست... من زود خودمو می رسونم...»

romangram.com | @romangram_com