#پرستار_من_پارت_93

بعد هم سریع وارد بیمارستان شدم... سوال ناگهانی سهند باعث شده بود خودم هم به این موضوع فکر کنم که آیا واقعا دوسش داشتم...
مغزم سریع پاسخ داد:_«نـــه...»
ای بابا... دوباره موش و گربه بازی بین قلب و مغزم شروع شد... وقتی رفتم پیش آقای کیانی که هنوز همون جا نشسته بود گفت:_«یگانه الان می تونی توضیح بدی چی شده؟ چرا شهاب چاقو خورده؟»
آروم براش همه چیز رو تعریف کردم... از اول تا آخر... از اصرار شهاب برای استفاده از مواد تا زمانی که چاقو خورد و اون یارو فرار کرد... بعد از تعریف همه چیز دستی به صورتم کشیدم... اشکامو پاک کردم... آقای کیانی به آرومی گفت:_«اینقدر گریه نکن... شکر خدا الان خوبه...»
میون گریه با لبخند گفتم:_«آره... کاش بهتر هم بشه...»
چقدر لبخندای میون گریه قشنگن... هیچ لبخندی توی دنیا به زیبایی اون لبخندا نیست و شهاب باعث شد تا این لبخند روی صورت من بشینه...
قلبم منصف تر از مغزم بود و به اون قاطعی نه نمی گفت...
حتما خودتون منظورمو فهمیدین...
*******
به اصرار لیلا خانم رفتم نماز خونه بخوابم... اونم اومد اما بیدار بالا سرم نشست... یه چادر نماز انداختم روی خودمو سرمو گذاشتم رو پاهای لیلا خانوم... بوی مادر می داد... بوی عشق!!! همون طور که صدای آروم قرآن خوندش رو می شنیدم خوابم برد...
_«اِ... شهاب... اونجا رو ببین چه درخته خوشگلیه...»
شهاب با لبخند نگاهم کرد... دستم رو گرفت و منو کشون کشون دنبال خودش برد نزدیک درخت... چشمام از دیدن سیب های سرخ و درشت توی درخت برق زد... آب دهنم رو قورت دادم و با حسرت بهشون نگاه می کردم... کاش می شد یه دونشو بچینم... اَه چرا انقد بالان؟؟ دستم به شاخه ها نمی رسید... به شهاب نگاه کردم... از بیخیالیش حرصم گرفت که به تنه درخت تکیه داده بود و با خنده نگام می کرد... گفتم:_«هان؟ خنده داره؟ بیا یه دونه برام بچین دیگه...»
دستاشو تو جیبش کرد و با همون لبخندش ابرو بالا انداخت... دیگه واقعا دلم می خواست به طرفش یورش ببرم و تا می تونم لهش کنم!!! اشکمو درآورده بود... اون سیب خوشکلا رو می خواستم اما اون خیلی بیخیال بود... لبامو غنچه کردم ...
_«شهاب...»
داشت نگاهم می کرد... بازم که اعتنا نکرد... جهنم... برگشتم و رومو کردم پشتش و تند تند راه افتادم... باغ خوشگلی بود. پر چمن و درخت و گل... فقط نمی دونستم اونجا چیکار می کنم؟ هنوزم از دست شهاب عصبانی بودم... باید تلافی می کردم... دارم برای دفعه بعدش...
_«یگانه...»

romangram.com | @romangram_com